چرا هر چه بیشتر دنبال شادی می‌رویم، غمگین‌تر می‌شویم؟

چرا هر چه بیشتر دنبال شادی می‌رویم، غمگین‌تر می‌شویم؟

امروزه این نوع دستکاری‌های رفتاری به روالی عادی تبدیل شده‌اند، اما به لطف کلان‌داده و محیط دیجیتالی که نظارت الگوریتمی در آن کمابیش همه‌جا هست، شکل‌های ظریف‌تر و موذیانه‌تری به خود گرفته‌اند.

کد خبر : ۷۴۶۳۱
بازدید : ۲۶۱۹
چرا هر چه بیشتر دنبال شادی می‌رویم، غمگین‌تر می‌شویم؟
همیشه احساس می‌کنید زندگی چیزی کم دارد؟ حتی وقتی در حال تفریح یا سفر هستید به نظرتان می‌آید که به اندازۀ کافی تفریحات یا سفرتان هیجان‌انگیز نیست؟ «شادی» از نظرتان تجربۀ فوق‌العاده‌ای است که با این دلخوشکنک‌های روزمره به دست نمی‌آید؟
اگر چنین فکر‌هایی از سرتان می‌گذرد، پس قطعاً آن لایۀ سنگین غم را هم می‌شناسید که سرتاسر زندگی را خاکستری و عبوس می‌کند. اما آیا نسبتی نیست میان این شادیِ دست‌نیافتنی و غم همیشگی؟ شاید باید دنبال نوع دیگری از شادی باشیم.

در سال ۱۹۲۰، روان‌شناس آمریکایی جان ب. واتسون مقاله‌ای پژوهشی منتشر کرد که در زمرۀ مشکوک‌ترین کار‌های اخلاقی قرن بیستم به شمار می‌رود. واتسون همراه با روزالی رینر، دانشجوی ۲۱ سالۀ تحصیلات تکمیلی دانشگاه جانز هاپکینز در بالتیمور که محل تدریسش بود، می‌خواست نوعی ترس خاص را به یک بچه القا کند. ترسی که فارغ از این آزمایش احساسی طبیعی بود.

تا آن زمان، شرطی‌سازی رفتار منحصراً در قلمروی حیوانات انجام می‌شد. اما واتسون و رینر یک بچۀ نُه‌ماهه به نام مستعار آلبرت را برای مطالعه‌شان انتخاب کردند، به مادرش یک دلار دادند، و چندین حیوان کوچک زنده را مقابلش گذاشتند، از جمله یک موش که او در ابتدا با بازیگوشی به آن علاقه نشان داد.
وقتی آلبرت مشغول بازی با موش بود، آزمایشگران با چکش به یک میلۀ فولادی زدند. صدای بلندی ایجاد شد که بچه را ترساند و به گریه انداخت. پس از چند بار تکرار، کافی بود آزمایشگران موش را به آلبرت نشان بدهند تا او به گریه بیافتد.
حتی بدون آن صدا، آن‌ها توانسته بودند ترس از موش‌ها را با شرطی‌سازی در او تزریق کنند، که در نهایت به ترس از چندین و چند حیوان با پوست مودار و خزدار مثل خرگوش‌ها و سگ‌ها هم تسری پیدا کرد.

لابد فکر می‌کنید که این آزمایش غیرمنتظره به هیاهویی عمومی منجر شد (چون حالت شرطی‌شدۀ آلبرت را از بین نبردند) یا حتی اعتراضات علمی برانگیخت، چون گروه کنترل خاصی در کار نبود. به هرحال، این آزمایش نشان داد که به هزاران روش می‌توان شرطی‌سازی رفتار را نه‌تن‌ها روی حیوان‌ها، بلکه روی انسان‌ها نیز پیاده کرد. در حقیقت، پس از انتشار مقاله، جانز هاپکینز دستمزد واتسون را ۵۰ درصد افزایش داد تا او در دانشگاه بماند.
(او همان زمان هم مشهور بود: یک‌سال قبل، در رأی‌گیری دانشجویان «خوش‌قیافه‌ترین استاد» شده بود). ولی بعد، وقتی همسرش نامه‌های عاشقانۀ او به رینر را کشف و منتشر کرد، دانشگاه اخراجش کرد. واتسون و رینر با هم رابطه داشتند و می‌رفتند که ازدواج کنند.

واتسون فوراً سر از عرصۀ تبلیغات درآورد. شرکت جی. والتر تامپسون او را استخدام کرد تا تحقیقاتش در شرطی‌سازی انسان‌ها، به‌ویژه مصرف‌کنندگان، را ادامه دهد. واتسون بعداً در این باره گفت: «تازه می‌فهمیدم که تماشای رشد منحنی فروش یک محصول جدید مثل تماشای منحنی یادگیری حیوان‌ها و انسان‌ها هیجان‌انگیز است».
او که منش علمی را به وادی تبلیغ آورده بود، چند وظیفه داشت: القای وفاداری به برند، خلق شخصیت محصول، و (طبق همانی که او و رینر با آلبرتِ ۹ماهه کرده بودند) القای ترس‌هایی در مصرف‌کنندگان برای واداشتن آن‌ها به خریدن برخی محصولات مشخص. مثلاً برای شرکت کاغذ توالت اسکات، او به خلق یک تبلیغ چاپی کمک کرد: جراحان به یک بیمار نگاه می‌کنند، و متن پایین عکس می‌گوید «و مشکل با دستمال‌کاغذی زبر شروع شد» تا مشتری را بترساند و محصول را بفروشد.

امروزه این نوع دستکاری‌های رفتاری به روالی عادی تبدیل شده‌اند، اما به لطف کلان‌داده و محیط دیجیتالی که نظارت الگوریتمی در آن کمابیش همه‌جا هست، شکل‌های ظریف‌تر و موذیانه‌تری به خود گرفته‌اند.
ولی به‌جای شرطی‌سازی برای القای ترس‌های خاص، اکنون شادی به هدف رایج‌تر دستکاری‌های روان‌شناختی تبدیل شده است. از جهات مختلف می‌شود گفت که شادی همانا دستاورد بازاریابی طی یک دهۀ اخیر بوده است، چنانکه محصولات مراقبت از خود و ضداسترس اکنون فهرست پرفروش‌های آمازون را پر کرده‌اند (مثلاً «پتو‌های جاذبه»، کتاب‌های رنگ‌آمیزی «استرس‌زُدای» بزرگسالان، و اسپینر‌های بی‌قراری۱) و کنار کتاب‌های پرمخاطبی لانه کرده‌اند که «بلاگر‌های شادی‌نویس» تألیف می‌کنند.
آنچه همۀ این‌چیز‌ها را گرد هم آورده است، نسخه‌ای خاص، نگران‌کننده و بسیار جدید از «شادی» است که می‌گوید باید به هر قیمتی از احساس‌های بد پرهیز کرد.

این حکم به پرهیز از ناشاد بودن (و حتی ظاهر ناشاد داشتن) فرهنگی را رقم زده است که در آن، هرکس از طریق اینستاگرام و شبکه‌های اجتماعی دیگر، زندگی‌ای می‌سازد صرفاً برای اینکه آن را پیش چشم عموم مردم بگذارد. این زندگی هم سلسله‌ای از «تجربه‌های فوق‌العاده» است و لاغیر.
غم و یأس رد می‌شوند، و حتی تجربه‌های خنثی یا پیش‌پاافتادۀ زندگی نیز از قاب تصویر روتوش می‌شوند. انگار که ظاهر ناشاد، بنا به اخلاقیات پروتستان، نوعی نقص شمرده می‌شود: انگار به قدر کافی سخت‌کوش نبوده‌ای یا به اندازۀ کافی به خودت باور نداشته‌ای.

صدالبته که شادی همیشه این‌طور فهمیده نمی‌شد. دیدگاه اپیکوری به شادی بسیار ساده و متفاوت است. (توماس جفرسون هم که در اعلامیۀ استقلال، آمریکاییان را تشویق می‌کرد «حیات، آزادی و جستجوی خوشبختی» را گرامی بدارند، به همین می‌اندیشید).
از نگاه اپیکور، شادی صرفاً یعنی نبودِ آپونیا (درد جسمانی) و آتاراکسیا (اختلال روانی). این شادی در پی بهرۀ مادی یا کسب تجربه‌های ارضاکننده نبود، بلکه نوعی از شادی بود که به کار سپاس‌گزاری دائمی می‌آمد. در این فهم از شادی، تا زمانی که درد روانی یا جسمانی نداریم می‌توانیم راضی باشیم.


می‌توان ردّ پای این نوع فهم از شادی را در بنیان‌های جهان غرب دید. مثلاً یهودیان در دعای آشر یاتزر، هر روز صبح پس از دستشویی شکر می‌کنند که همین عمل ساده را به قوۀ خودشان انجام داده‌اند. شادی، در معنای اپیکوری‌اش، چیزی به سادگی توان تخلیۀ مثانه است.

متفکران مدرن، شادی را کمتر در قالب نبودِ درد و بیشتر در قالب زیادت به‌روزی می‌بینند. مثلاً ریچارد لایارد، اقتصاددان انگلیسی، طرح چیزی را تدوین کرد که می‌توان «اقتصاد شادی» شمرد. این ایده هم‌اکنون مبنای یک پیمایش سالانه به نام گزارش جهانی شادی است که اندازه می‌گیرد که درآمد فرد و ثروت جامعه چقدر بر شادی اثر می‌گذارد.
ولی لایارد هم مثل اپیکور، سلامت روانی را مهم‌ترین عامل در شادی می‌داند. او این نکته را در کتاب شادی: درس‌هایی از یک علم جدید۲ (۲۰۰۵) شرح داده است.

ولی همۀ جنبش‌های شادی‌مَدار هم چنین تناظری با ایده‌های اپیکوری ندارند. مثلاً روان‌شناسی مثبت پس از آن مُد شد که مارتین سلیگمن در سال ۱۹۹۸، پس از آنکه رییس انجمن روان‌شناسی آمریکا شد، شادی را به‌عنوان مضمون محوری خود انتخاب کرد. سلیگمن گفت که شادی از داشتن و جستجوی هیجانات مثبت نشأت می‌گیرد، یعنی یک‌جور حس باهم‌بودن، شادی معنایی وجودی است.
به اعتقاد او، انسان‌ها معمولاً «ناشاد بودن» را یاد می‌گیرند: یعنی وقتی که تصمیم می‌گیریم از موقعیت‌های ناخوشایند فرار نکنیم حتی اگر توان فرار داشته باشیم. از این نظر، باید مُدام شادی را به خودمان بیاموزیم: ما در جهت شاد بودن تلاش می‌کنیم.

از این نقطه، یک خیز کوتاه کافی است تا به فهم رایج امروزی از شادی برسیم: دنبال تجربه‌های فوق‌العاده گشتن و خریدن آن‌ها. مصرف دارو‌های ضدافسردگیِ نسخه‌دار به حد بی‌سابقه‌ای رسیده است، کتاب‌های خودیاری در طبقات فروشگاه‌ها انباشته شده‌اند، و روش‌های درمانی مختلف با همدیگر مسابقه گذاشته‌اند که ما را از ذهنیت‌های منفی خلاص کنند تا بلکه شکوفا شویم.
همۀ این‌ها البته تلاش حساب می‌شوند، اما نوع خاصی از تلاش که هر لحظه‌ای از زندگی را بهینه می‌کند تا به شادی فوق‌العاده برسد، ولو اینکه لحظه‌ای گذرا باشد، و در همان حال فعالانه شادی به دورتر‌ها رانده می‌شود.

از منظر تاریخی، این ایدۀ «شادی فوق‌العاده» از کجا آمده است؟ در نیمۀ قرن چهاردهم میلادی که واژۀ «شادی» ۳ وارد دایرۀ لغات انگلیسی شد، معنایش به «خوش‌اقبالی» ۴ نزدیک‌تر بود؛ چون تصمیمات دلبخواه خدای کاتولیک‌ها بود که جایگاه، سلامت و شادی فرد را معین می‌کرد. (محتمل‌تر آن است که کلمۀ «اقبال» ابتدا آمد، و از آنجا پای کلماتی مثل «شادی» باز شد که هم‌خانوادۀ «وقایع اتفاقی» ۵ است.) پیش از قرن شانزدهم شادی به معنای مسرت نبود؛ و در قرن هفدهم بود که توماس هابز در لویاتان شادی را فرآیندی بی‌پایان در انباشت اُبژه‌های میل و طلب شمرد. با این بازتعریف بود که شادی به یک احساس ذهنی و گذرا بر پایۀ امیال ما تبدیل شد.
هابز در سال ۱۶۵۱ نوشت: «خوشیِ این زندگی در سکون یک ذهن راضی نیست. چون خلاف آنچه در کتاب‌های فیلسوفان قدیم اخلاق گفته‌اند، هدف والا۶ یا والاترین نیکی۷ در کار نیست».

از نگاه هابز، روش معنادارِ دست‌یافتن به شادی آن است که تجربه‌های لذت‌بخش را دنبال کنی. او معتقد بود که رضایت پایداری («سکون یک ذهن راضی») وجود ندارد، و غیرمستقیم اپیکور را هدف گرفته بود («کتاب‌های فیلسوفان قدیم اخلاق»). به اعتقاد هابز مُدام باید پی شادی بود، و ماهیت گریزپا و گذرایش هم نه نقیصه بلکه خصیصۀ شادی است. اگر بخواهیم ریشۀ مفهوم‌سازی مدرن از شادی به‌مثابۀ «تجربۀ فوق‌العاده» را بیابیم، لابد باید ابتدا سراغ همین ایدۀ هابز برویم که در زمانۀ خود نامتعارف حساب می‌شد.

اما این مفهوم پُر از مشکل و مسئله است. دان دریپر، مدیر تبلیغاتی سریال «مَد مِن»، با رویکرد نو-هابزی می‌پرسد «شادی چیست؟» و بعد می‌گوید: «همان لحظه‌ای است که بعد از آن شادی بیشتری لازم داری». در این زمانه، دنبال شادی می‌رویم به جای آنکه بگذاریم شادی سراغمان بیاید. سعی می‌کنیم لحظه‌های شاد را مثل گوش‌ماهی‌های ساحل جمع کنیم، ولی موج‌ها مرتباً آن‌ها را می‌شویند و می‌برند. این پی شادی رفتن، مثل افسانۀ سیزیف است: مسیری که لاجرم به نومیدی می‌رسد.

هیچ تصویری از بیهودگیِ وجودیِ مدرن به پای آن جهان‌گردی نمی‌رسد که مُدام عکس‌های رستوران‌ها و جا‌های دیدنی را در رسانه‌های اجتماعی پُست می‌کند و سخت تلاش می‌کند شادی را به نمایش بگذارد، اما آنچه در این میانه از دستش می‌رود، برقراری پیوندی واقعی با همتایان و همقطارانش است. چنین کسی که تلاش می‌کند شادتر (یا همان بهتر) از دیگران باشد، بعید نیست از آن‌ها غریبه شود. ممکن نیست این بازی بُرد-بُرد باشد.

ما می‌خواهیم شاد باشیم، اما نمی‌خواهیم در مسیر شادی از خودمان دور شویم یا به خودمان آسیب بزنیم. شاید یک راه‌حل این معما آن باشد که هم‌پای رمانتیک‌ها شویم که آغوششان هم به روی مسرت باز بود و هم به روی اندوه. جان کیتز در «قصیدۀ حُزن» ۸ (۱۸۱۹) نوشت: «که در همان معبد لذت، حُزنِ مستور نیز حرم خود را دارد».
یهودیان در عید پسح قطره‌هایی از شراب را پیش از نوشیدن بر زمین می‌ریزند تا پیش از لذت‌بُردن به یاد مصیبت‌ها باشند. (و همچنین یهودیان مقیّد هنگام ازدواج روی یک شیشه پا می‌گذارند تا همان هنگام که عازم یک زندگی پُر از شادی‌اند، یاد غم بیفتند).
شاید همین پذیرفتن حُزن راه خلاصی از زندان باخت-باخت شادی باشد که اگر دنبالش کنی به نومیدی و تنهایی می‌رسی و اگر دنبالش نکنی هرگز به آن نمی‌رسی. شاید هرگز حقیقتاً به رضایت نرسیم مگر اینکه احساس‌های منفی‌مان را هم بپذیریم. در واقع هم، احساس‌های منفی شاید آن‌قدر‌ها منفی نباشند.

مثلاً همین هیجان «غم» انواع و اقسام کاربرُدهای مثبت را دارد. مطالعات اخیری که ژوزف فورگاس (روان‌شناس اجتماعی در دانشگاه نیو ساوث ولز در سیدنی) انجام داده است نشان می‌دهند که وقتی آب‌وهوا بد بوده و افراد خُلق خوبی نداشته‌اند، جزئیات فروشگاه را دقیق‌تر از زمانی به یاد می‌آورند که آب‌وهوا مطبوع‌تر بوده و شادتر بوده‌اند؛ لذا او گمان می‌کند که غم می‌تواند برای حافظه مفید باشد.
همچنین فورگاس نشان داد که افراد وقتی غمگین باشند قضاوت‌های دقیق‌تری می‌کنند: در این حالت گوش‌به‌زنگ‌تریم و ساده گول نمی‌خوریم، و لذا بیشتر به مشاهداتمان تکیه می‌کنیم تا ایده‌های کلی و کلیشه‌ها. همچنین بنا به مطالعۀ او در سال ۲۰۰۷ غم موجب می‌شود که بهتر ارتباط بگیریم و اقناع کنیم، و بنا به مطالعۀ دیگرش در سال ۲۰۱۳ وقتی غمگین باشیم در گفتگو ماهرتریم یعنی ظرایف و ایهام‌ها را بهتر تفسیر می‌کنیم.

نباید به استقبال غم بروی، اما نباید در مسیرت به سوی شادی هم سعی کنی به زور (و با پوزخند) از غم بگذری. به قول فورگاس، افرادی که در وضعیت غم هستند، معمولاً در تکلیف‌های ذهنی و روانی پیچیده پایدارتر و سخت‌کوش‌تر از افراد شادند، طوری که نه‌تن‌ها برای حل سؤالات بیشتری تلاش می‌کنند بلکه بیشتر از همقطاران خود به جواب‌های درست می‌رسند. غمْ هیجانی است که هوشیارترمان می‌کند. ما را گوش‌به‌زنگ نگه می‌دارد.
موجب می‌شود ژرف‌تر و بی‌ملاحظه‌تر خودمان را بررسی و معاینه کنیم. غمگین بودن یعنی مشتقانه گوش به زنگ دنیا بودن.

همین‌که میل و ارادۀ دست‌وپنجه نرم کردن با هیجانات دشوار را داشته باشی، رضایتت از زندگی بیشتر می‌شود. چند سال پیش، به ۳۶۵ نفر ۱۴ تا ۸۸ ساله که از لحاظ هیجانی باثبات حساب می‌شدند، گوشی‌های هوشمندی دادند تا طی سه هفته هر روز به سؤالاتی دربارۀ سلامت هیجانی‌شان پاسخ بدهند.
این مطالعه که در ژورنال ایموشن منتشر شد، نشان داد که وقتی شرکت‌کنندگان می‌گفتند خُلق منفی دارند، فقط آن‌هایی که هیجانات منفی را مضر یا مغایر شادی می‌دانستند رضایت کمتری از زندگی داشتند. آن‌هایی که معتقد بودند هیجانات منفی می‌توانند برایشان مفید باشند، فارغ از خُلقشان، رضایت ثابتی از زندگی داشتند. این یافته حاکی از آن است که اگر به‌جای آنکه صرفاً پی شادی باشیم با هیجانات منفی‌مان هم درگیر شویم، شادتر می‌شویم.

دلایل این نیاز به آغوش‌گشودن بر هر دو دستۀ هیجانات مثبت و منفی، در عمق وجود ما بنا نهاده شده است. گویا چارلز داروین در کتاب ابراز هیجانات در انسان و حیوانات۹ (۱۸۷۲) پیش‌بینی کرد که جستجوی شادی شاید رهزن باشد. او نوشت باید در نشان دادن هیجان‌هایمان دقیق و محتاط باشیم، چون احساساتمان کیستی و عملکردمان را تغییر می‌دهند. ترسیده یا عصبانی که باشیم شاید دوری جستن را ترجیح بدهیم، همان‌طور که هنگام تحریک جنسی شاید سراغ معاشرت برویم.
اما از منظر تکاملی، هیجاناتی که در دو سر طیف قرار دارند (شادی شدید، غم شدید) عمدتاً معلول هستند، نه علت. این هیجانات در احساسی که داریم اثر می‌گذارند؛ اما اگر نگاه تکاملی کلی‌تری داشته باشیم، اهمیتشان صرفاً تا آنجاست که ما را به سمت بقا و تولیدمثل سوق بدهند. آن‌ها فی‌نفسه تقریباً بی‌معنایند: مثلاً شاید یک دسر خوشمزه اوقات خوشی برایمان رقم بزند، اما فوران شادیمان از خوردن آن اثر چندانی بر معیار‌های تکاملی نمی‌گذارد.
یعنی، آن جنس شادی که تلاش می‌کنیم دنبالش باشیم، میراثی است که از نیاکانمان به ما رسیده است؛ چیزی که به آن‌ها انگیزه می‌داد دلچسب‌ترین غذا‌ها را بیابند و بخورند. ولی این نوع شادی فی‌نفسه هدف نیست، بلکه راهی به سوی هدف است.

اگر برای لذت و «حس خوب» اهمیت و بار وجودی قائل شوی، دربارۀ جایگاه و خاستگاه رضایت حقیقی دچار سوءتفاهم شده‌ای. در عوض، باید سراغ شادی به معنای اپیکوری‌اش رفت که روشنایی ذهن را رقم می‌زند تا زمام احساساتمان را به دست بگیریم و موج‌های منفی احساس‌هایی را مدیریت کنیم که لاجرم سر راه ما انسان‌ها قرار می‌گیرند. احتمال آنکه این توانایی‌ها به رضایت حقیقی بیانجامند، بیشتر است.

این بُتی که از پی شادی رفتن ساخته شده، گویا یک پدیدۀ انگلیسی-آمریکایی است، شاید، چون در هر دو کشور فشار‌های فرهنگی شدیدی برای کم‌رنگ جلوه دادن هیجانات منفی وجود دارد. مثلاً در مقایسه با فرانسوی‌ها که عموماً به زندگیِ خارج از مَدارِ شادی هم راضی‌اند (شادی به معنای دم‌دستی‌اش، نه نشانۀ یک زندگی خوب و خوش)، بریتانیایی‌ها و به‌ویژه آمریکایی‌ها هیجانات منفی را کم‌رنگ می‌کنند تا شادترین چهرۀ ممکن را به نمایش بگذارند.
آمریکایی‌ها به آن لبخند مصنوعی و «خوبم، ممنون!» شُهره‌اند، و بریتانیایی‌ها معروفند که از گِله و شکایت می‌پرهیزند و در مواجهه با درد و یأس خوددار هستند. روال آن است که احساس‌های منفی را انکار و پنهان کنی، چون در جامعه و فرهنگ نامقبول‌اند. در چارچوب فکری انگلیسی-آمریکایی، هیجانات منفی بازتابی منفی از ما به نمایش می‌گذارند، انگار که خطایی اساسی کرده‌ایم، گویی که بدون ذوق و ارادۀ لازم برای دست‌یابی به شادی زیسته‌ایم.

ولی این‌همه تظاهر به شادی بالاخره خودش را بروز می‌دهد. کسی که در فرهنگ غربی زندگی می‌کند، ۴ تا ۱۰ برابر بیشتر از فرهنگ شرقی احتمال دارد به افسردگی بالینی یا اضطراب دچار شود. این را براک باستینِ روان‌شناس در کتاب سوی دیگر شادی: پذیرش یک رویکرد بی‌مهاباتر به زیستن۱۰ (۲۰۱۸) گفته است.
باستین می‌نویسد که در چین و ژاپن، مردم معمولاً هیجانات مثبت و منفی را ضروری و یکسان می‌بینند. در شرق، نباید مصرانه دنبال شادی رفت، همان‌طور که نباید مصرانه از غم پرهیز کرد. باستین خاستگاه این موضع را در دین می‌بیند، به‌ویژه آن فلسفه‌های بودایی که می‌خواهند کل وضع بشر را بپذیرند و درد را بر اساس دلایل زیربنایی‌اش بفهمند.

ما میل داریم از هیجانات منفی، چیزی مثبت و شاد بیرون بکشیم. ولی این طرز فکر، ما را در برابر آن نوع دست‌کاری‌های تبلیغاتچی‌ها آسیب‌پذیر می‌کند که تخصص واتسون بود. منتهی این میل هم از خلأ وارد فرهنگمان نشده است. وقتی مردم اعتقاد داشته باشند شادی چیزی است که باید برایش تلاش (و خرید) کنیم، مشوقِ اقتصادیِ مهمی برای کسب‌وکار‌ها ایجاد می‌شود. کارگران شاد معمولاً حدود ۱۲درصد مولدتر هستند.
گوگل «مدیر ارشد شادی» دارد. فلسفۀ اخلاقِ «خودت را معالجه کن» ۱۱ هنوز هم یکی از موتور‌های مهم فروش است، و امروزه تقریباً تبلیغات همۀ برند‌های لوازم زیبایی و آرایشی بر اساس «مراقبت از خود» است. در همین میانه، انجمن روان‌شناسی آمریکا پنجمین نسخۀ راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی۱۲ (۲۰۱۳) را بازبینی کرده است و می‌گوید هر فرد داغدیده‌ای که بیش از دو ماه سوگواری کند شاید به یک بیماری روانی دچار باشد که نیازمند معالجۀ پزشکی (مثلاً دارو‌های ضدافسردگی مثل ولبوترین) است.

قرص ولبوترین به نظرتان شبیه داروی شادی‌آور «سوما» در دنیای قشنگ نوی (۱۹۳۲) آلدوس هاکسلی است؟ لابد علتش آن است که این دارو (و همۀ شرطی‌سازی‌های شادی‌آفرینش) تا حدودی بر اساس همان ایدۀ هاکسلی عمل می‌کند. با اوج‌گیری روان‌شناسی مثبت در نیمۀ قرن، که روی دوش ایده‌های قرن هفدهمی هابز سوار بود، هاکسلی پیش‌بینی کرد که آرمان اپیکوریِ شادی چگونه دگرگون خواهد شد (که شد). او در سال ۱۹۵۶ نوشت: «حق دنبال شادی رفتن، یعنی حق سرخورده شدن، اما با بیانی دیگر».

امروزه تحقیقات بازار، بر اساس پژوهش‌های واتسون، رشد مداومی داشته است. پیشتاز ماجرا هم اسکن چهره در فروشگاه‌ها (برای تشخیص هیجانات مصرف‌کنندگان در مقابل محصولات معین) برای خلق تبلیغ‌هایی است که ظاهراً در همۀ پلت‌فرم‌های دیجیتال، ما را دنبال می‌کنند، و در نهایت به کیمیای دستکاری بازار می‌رسند: توانایی خلق محصولاتی که شادی ما را به‌اصطلاح هک کند، که موجب شود از لحاظ عصب‌شناختی نیازمند استفاده و خریدشان باشیم. (این پدیده فی‌المجلس هم تا حدی وجود دارد: مثلاً به این فکر کنید که فیسبوک با الگوریتم‌های نیوزفید خود چطور خُلق کاربران‌شان را دستکاری می‌کند).

ولی اگر کماکان اجازه دهیم دستکاری‌مان کنند تا پس از تجربه‌های فوق‌العاده دچار غصه شویم، آنگاه نه‌تن‌ها در برابر دستکاری بازار بی‌دفاع شده‌ایم بلکه مستعد تنهایی، قضاوت نادرست و (طنز ماجرا همین‌جاست) غم پایدار می‌شویم. شادی اپیکوری شاید همیشه ما را «شاد» نکند؛ «شاد» به معنای امروزی‌اش برای ما که مترادف خُلق خوش و شادکامی است. ولی زندگی اگر سلسله‌ای از تجربه‌های فوق‌العاده بود، ارزش زیستن نداشت.
در حقیقت، نسل‌های جوان‌تر (همان‌ها که بیش از همه احتمال دارد تسلیم ایدۀ «شادی فوق‌العاده» شوند) اصلاً به هیچ معنا شاد نیستند، چنانکه ۲۲ درصد از نسل هزاره می‌گویند هیچ دوستی ندارند. این مطمئناً آن جنسی از «شادی» نیست که بخواهیم دنبالش برویم.

ولی اگر شادی چیزی باشد که بدانیم جزر و مد دارد، اگر امور منفی هم نقش بنیادین در زندگی (و از قضا) شادی‌مان داشته باشند، چه می‌شود؟ اگر خودمان را شرطی کنیم، چنانکه دنبال هر احساسی نباشیم، اما با هر احساسی راضی باشیم، چه می‌شود؟

پی‌نوشت‌ها :
• این مطلب را کدی دلستراتی نوشته است و در تاریخ ۳۱ اکتبر ۲۰۱۹ با عنوان «The happiness ruse» در وب‌سایت ایان منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۱ آذر ۱۳۹۸ با عنوان «هر چه بیشتر دنبال شادی می‌رویم، غمگین‌تر می‌شویم» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.

•• کدی دلستراتی (Cody Delistraty) نویسنده و روزنامه‌نگاری است که دربارۀ روان‌شناسی، روان‌کاوی و ادبیات می‌نویسد. نوشته‌های او در مطبوعات مختلف از جمله نیویورک تایمز، نیویورکر و آتلانیتک به انتشار رسیده است.

[۱]Fidget Spinner
[۲]Happiness: Lessons from a. New Science
[۳]happy
[۴]lucky
[۵]happenstance
[۶]finis ultimus
[۷]summum bonum
[۸]Ode on Melancholy
[۹]The Expression of the Emotions in Man and Animals
[۱۰]The Other Side of Happiness: Embracing a. More Fearless Approach to Living
[۱۱]treat-yourself
[۱۲]Diagnostic and Statistical Manual of Mental Disorders
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید