در فیلم «بنشیهای اینشرین» چه میگذرد؟
مارتین مک دونا، نویسنده و کارگردان انگلیسی-ایرلندی پس از «سه بیلبورد به ابینگ، میزوری»، باز هم سراغ نامخاصی برای فیلم خود رفته. در افسانههای ایرلندی «banshee»، روح زنی است که نالهاش از مرگ قریبالوقوعی در یک خانه هشدار میدهد. اینشرین (Inshrine) هم، جزیرهای خیالی در ایرلند است که محل رخدادهای فیلم است. نام فیلم، دعوتی است به هزارتوی خیالی با پسزمینه افسانههای ایرلندی، اما در عمل اینچنین نیست.
جواد صفوی، فیلمنامه نویس | مواجهه با اشباح یا ارواح اینشرین، بهمثابه ایستادن روبهآینه و خیره شدن به همه آنچیزی است که در خلوت از خودِواقعی هر آدمی میشود سراغ گرفت.
مارتین مک دونا، نویسنده و کارگردان انگلیسی-ایرلندی پس از «سه بیلبورد به ابینگ، میزوری»، باز هم سراغ نامخاصی برای فیلم خود رفته. در افسانههای ایرلندی «banshee»، روح زنی است که نالهاش از مرگ قریبالوقوعی در یک خانه هشدار میدهد.
اینشرین (Inshrine) هم، جزیرهای خیالی در ایرلند است که محل رخدادهای فیلم است. نام فیلم، دعوتی است به هزارتوی خیالی با پسزمینه افسانههای ایرلندی، اما در عمل اینچنین نیست.
اشباح اینشرین همچون دیگر آثار مک دونا، در خلق جهانی شخصی با آدمهایی کمیاب و رخدادهایی نادر، اما ملموس و درکشدنی، در اتمسفری میان کمدی و تراژدی معلق است و بهجهت روایتی جهانشمول از رنجهای بشری، از جنبههای روانکاوانه و جامعهشناختی نیز اثر قابلبحثی است.
کالین فارل و برندان گلیسون در این فیلم، خاطره دیگر فیلم بهیادماندنی مک دونا، یعنی «در بروژ» را زنده میکنند. شیمی جذاب بازی آنها روی پردهنمایش، عمیقا احساس میشود.
فیلم از همان دقیقه نخست، با آوایی کلیسایی و البته نهچندان آشنا با گوش، از فراز جزیرهای سرسبز و کارتپستالی، تماشاگر را با پادریک سوئیلابهاین (کالین فارل)، روستایی سادهدل اهل اینشرین، در پی دوست و همپالگی چندین و چندساله خود، کالم دوهرتی (برندان گلیسون)، همراه میکند.
داستان فیلم از همان دقایق نخست شروع میشود و بیمعطلی همراه با پادریک، درگیر داستانی بهظاهرساده میشویم. کالم که دستکم دودهه از پادریک بیشتر عمر کرده و پیرمردی تنهاست که اغلباوقات با ویولن کوچک خود مشغول است، گپوگفت بیحاصل روزمره با پادریک در میخانه را مانع از وقت گذاشتن، برای خلق آهنگیجدید میداند.
کالم معتقد است، عمر زیادی باقی نمانده که بخواهد به بطالت با پادریک بگذراند. در یکروز دلچسب برای گپوگفتهای همیشگی، البته از دید پادریک و درست زمانی که پرندگان محلی بهاندازهای بلند صدای جیرجیر میکنند که اهالی اینشرین بمبهایی را که در آب و یک دنیا دورتر درخلال جنگهای داخلی دهه ۱۹۲۰ ایرلند منفجر میشود، نادیده بگیرند، کالم ناگهان اعلام میکند که دیگر با پادریک دوست نخواهد بود. پیرمرد برخوردی آرام با پادریک دارد. در مقابل اصرار او بیآنکه واکنش عجیبی نشان دهد، میگوید: «تو کاری نکردی، من دیگر تو را دوست ندارم.»
پادریک و کالم بهرغم اختلاف سن، هیچکدام در دورانی از زندگی خود نیستند که شبیه به کودکان، دوستی با دیگری را پس بزنند یا برای تداوم یکرابطه دوستانه خود را دقیقا، به آبوآتش بزنند.
تعریف دوستی در «اشباح اینشرین»، به صافوسادگی «خانه دوست کجاست؟» کیارستمی است. فقط اینجا با پسربچههای سنوسالداری مواجهیم که ظاهرا عمری را به هیچ گذراندهاند. رابطه دوستانه آنها نه جنبههای اروتیک دارد، نه از عقاید مذهبی یا سیاسی مشترک میآید. پادریک در گپوگفتهای هرروزه با کالم -که در فیلم حسرتش را میخورد- از پیشپاافتادهترین چیزها مثل آنچه در پِهن خر و گوساله خود دیده را با کالم در میان میگذارد.
اگرچه برای پادریک که خر و گوساله خود را همچون عضوی از خانواده خود به درون خانه و محل خواب خود هم راه میدهد، آن حرفها چندان بیاهمیت نیست. جز حیوانات اهلی، پادریک از دار دنیا یک خواهر دارد که برخلاف بقیه اهالی جزیره، کتابخوان است و شاید معقولترین آدم اینشرین و هم اوست که در آخر، آدمهای فضول و خبرچین دهکده را بههوای یک زندگی و کار بهتر، ترک میکند.
ازآنسو، کالم هم جز یکسگ بیسروصدا و یکویولن کوچک، چیز دیگری در این دنیا ندارد. پادریک و کالم، بیخیال جنگ داخلی که در کشور جریان دارد، برخلاف جهتزمان در حرکت هستند.
پادریک چیزی جز دوستی با کالم نمیخواهد و کالم آنچنان برای قطع این رابطه اهمیت قائل است که دست به خشونتی بیرحمانه علیه خود میزند تا شاید پادریک را از نزدیکشدن به خود، برحذر کند. اصرار دلسوزانه و سازشناپذیر کالم برای آزادی از بند یک دوستی تاریخ مصرفگذشته، جرقههای فزایندهای از کارهای احمقانه و تلافیجویانه را شعلهور میکند که به فاجعه ختم میشود.
در انتها پادریک، از دوستی با کالم عبور میکند، اما دیگر آن آدم قبلی نیست. او از اینکه یک رابطه دوستانه را از دست داده، ناراحت نیست. پادریک ازمیانرفتن معصومیت و خدشهدار شدن روح لطیف خود را، اصلیترین علت ناراحتیاش میداند. سونتاگ معتقد بود، چیزهایی که آنها را زیبا میخوانیم همگی کیفیتی از رنج، رقت و اندوه با خود دارند.
در «اشباح اینشرین» نیز نحوه مواجهه با رخدادهای خشونتباری که بهتدریج در طول داستان، در اینشرینِ بهظاهرزیبا رخ میدهند، مخاطب به تمرکز بر رنجی که از دل یک منظره زیبا بیرون زده، رهنمون میشود و حتی خشونتی که در بیرون از قاب اینشرین و در قلب کشور رخ میدهد را برای مخاطب برجسته میکند.
منبع: روزنامه هممیهن