داستان لقمان و خربزه تلخ؛ حکایتی بر صبر، اخلاق و جوانمردی!
مرد ثروتمند هرگز لقمان را به چشم یک غلام و بنده نمی دید ، اما لقمان به سبب حق شناسی و وظیفه دانی ، همواره مرد را بزرگ خویش می دانست و از او فرمان می برد و دستورات او را در ظاهر و باطن اجرا می کرد .
لقمان حکیم در خانه فرد ثروتمندی خدمت میکرد. او مردی چالاک، پاک و امین و درستکار بود. به همین دلیل، مرد ثروتمند برای او احترام بسیاری قائل بود و لقمان را از فرزندانش نیز بیشتر دوست میداشت و احترام میکرد. نقل کرده اند که لقمان اگرچه غلام بود، اما به سبب احترامی که آن مرد ثروتمند به او میگذاشت، در واقع مانند خواجه و بزرگ آن خانه بود. علت این همه عزت و بزرگی آن بود که لقمان درحقیقت، خواجه نفس خویش بود و از هوای نفس خویش آزاد بود. به سبب همین آزادی از هوای نفس و دوری از امیال و شهوات، عزیز بود و نزد مرد ثروتمند به دلیل خدمت و وظیفه شناسی عزیزتر شده بود. هرآنچه را که لقمان میگفت، مرد ثروتمند میپذیرفت و بدانها عمل میکرد و رأی او را میپسندید.
مرد ثروتمند هرگز لقمان را به چشم یک غلام و بنده نمیدید، اما لقمان به سبب حق شناسی و وظیفه دانی، همواره مرد را بزرگ خویش میدانست و از او فرمان میبرد و دستورات او را در ظاهر و باطن اجرا میکرد.
مرد ثروتمند شیفته صدق و صفا و درایت لقمان شده بود و مانند عاشقی که معشوق خود را دوست دارد، او را دوست میداشت و با او نرد محبت میباخت. هر نوع خوراکی که برای مرد ثرتمند میآوردند، ابتدا کسی را به دنبال لقمان میفرستاد و او را به سر سفره و یا خوردنی دعوت میکرد و تا لقمان دست به آن غذا نمیبرد، مرد به آن غذا دست نمیزد و نمیخورد. وقتی که بر سفره غذا مینشستند، ابتدا لقمان غذا میخورد، سپس باقیمانده اش را مرد با اشتها و لذت فراوان میخورد. اگر لقمان غذایی را نمیخورد، مرد نیز آن غذا را نمیخورد و یا اگر به ضرورت و ناگزیر میخورد، از روی بی اشتهایی و بی میلی میخورد.
یک روز برای مرد خربزهای را به عنوان هدیه آوردند. مرد به یکی از غلامانش گفت برو و فرزندم لقمان را خبر کن تا بیاید و قبل از من خربزه را نوش جان کند. لقمان آمد و احترام بسیار کرد و نزدیک مرد نشست. مرد کاردی به دست گرفت و خربزه را برید و برش اول را به لقمان داد. لقمان آن برش را انگار که عسل و شکر میخورد، با لذت فراوان خورد. مرد وقتی لذت او را دید، از شدت محبت، برش دوم را نیز به او داد. مرد با توجه به لذتی که در خوردن لقمان میدید، این کار را تا برش هفدهم تکرار کرد و لقمان هر هفده برش را با لذتی تمام خورد. تنها یک برش از خربزه باقی مانده بود. مرد گفت: ” این یک برش را خودم میخورم تا بدانم و ببینم چگونه خربزه شیرینی است که لقمان هفده برش را با آن همه لذت و حلاوت، نوش جان کرده است. “
وقتی که مرد برش خربزه را به دهان گذاشت و خورد، از تلخی و تندی آن برافروخت. خربزه آنقدر تند و تلخ بود که زبان و حلق او سوخت و تاول زد. مدتی از شدت تلخی و سوختگی، از خود بیخود شد. وقتی آرام شد، رو به لقمان کرد و گفت: ”ای جان جهان وای دوست مهربان من، تو چطور این خربزه تلخ را خوردی؟ این چه شکیبایی و بردباری است؟ مگر تو با خود و سلامتی خودت دشمنی داری؟ بگو ببینم این تلخی را چگونه تحمل کردی؟ “
لقمان گفت: من آنقدر از دست بخشاینده تو خورده ام و آنقدر شیرینی لطفهای تو در کام جان من رفته است که شرمنده احسان تو هستم. اکنون اگر از یک تلخی و یک خربزه تلخ که از دست تو میخورم، روی در هم بکشم، قدردان نعمتهای تو نبوده ام. همه شادکامی من از تو است، اکنون از یک برش خربزه تلخ، فریاد برآوردن، خلاف اخلاق و جوانمردی است. شیرینی محبتهای بسیاری که در حق من کردهای، تلخی این برشهای خربزه را از بین برده است.
منبع: خبرنما