خنجر ماهی سیاه کوچولو

اینهمه مانیفستهای مبارزه و آزادیخواهی را نباید به دنیای بچهها وارد کرد و گروه دیگری هم در مذمت اسطورهسازی و قهرمانپروری خواهند گفت و دسته آخری هم سری به افسوس تکان خواهند داد که بگویند ماهی سیاه کوچولویی که خنجر به دست داشت بهتر از بنتن نبود؟
کد خبر :
۶۷۴۶۲
بازدید :
۱۲۹۵

اینکه در آن سالهای کودکی و نوجوانی، گلسرخی، صمد بهرنگی، مرتضی آوینی، مصطفی چمران و جمیله بوپاشا و ... با ذهن ما چه کردند و چه دنیایی برایمان ساختند را کاری ندارم.
میدانم همین الان عدهای خواهند گفت: اینهمه مانیفستهای مبارزه و آزادیخواهی را نباید به دنیای بچهها وارد کرد و گروه دیگری هم در مذمت اسطورهسازی و قهرمانپروری خواهند گفت و دسته آخری هم سری به افسوس تکان خواهند داد که بگویند ماهی سیاه کوچولویی که خنجر به دست داشت بهتر از بنتن نبود؟
من فارغ از قضاوت ماجرا، به همان نسل خودمان نگاه میکنم که اکنون در میانسالی است. بعد خودم را میبرم به سالهای کودکی و نوجوانی؛ سالهایی که آدم مشتاقانه به اطرافش نگاه میکند تا آدمهایی را پیدا کند که برایش متفاوت باشند، بوی تازگی بدهند، حداقل چیزی را در دلش تکان بدهند و یکجور غریبی به آن آدم که نگاه میکنی دلت از شوق تازهای پر شود.
من فارغ از قضاوت ماجرا، به همان نسل خودمان نگاه میکنم که اکنون در میانسالی است. بعد خودم را میبرم به سالهای کودکی و نوجوانی؛ سالهایی که آدم مشتاقانه به اطرافش نگاه میکند تا آدمهایی را پیدا کند که برایش متفاوت باشند، بوی تازگی بدهند، حداقل چیزی را در دلش تکان بدهند و یکجور غریبی به آن آدم که نگاه میکنی دلت از شوق تازهای پر شود.
اشتباه نکنید، دنبال اسطورهها نیستم. در همین حوالی خودمان، داخل خانواده و آشنایان یا کمی آنورتر بین کسانی که اسمشان آشناتر است دنبالشان میگردم. چشمهایم را همان چشمهای هشتسالگی میکنم و میبینم عمهام دنبال این است که یک خانه دیگر بخرد تا سرمایهاش باد هوا نشود و شوهرخالهام سخت درتکاپوست تا از قسطهایش عقب نیفتد و دخترعمویم در فکر رفتن است و معلمم آههای بیحوصلگیاش را از داخل بینی بدعملکردهاش بیرون میدهد و کتابفروش سر کوچهمان دنبال مشتری خوب برای مغازهاش است و هنرمند نامآشنایم سلفی یهویی با افسردگیاش را روی صفحه گذاشته.
باور بفرمایید من دنبال قهرمان نیستم، فقط فکر میکنم چرا نمیتوانم به آسانی به دختر نوجوانم بگویم نگاه کن، فلانی را ببین که هم زن است و هم به معنا زیبا زندگی میکند، هم علم روز میفهمد و هم عطر نان گندم را میشناسد، هم ساده حرف میزند و هم عمیق و هم در همین شهر و زیر آسمان ما زندگی میکند.
چرا نمیتواند خیلی آسان و راحت، چشم بگرداند و آدمهایی را پیدا کند که خانه و ماشین و مارک لباس و میزان حقوق دریافتی و مقام و موقعیتشان، تعریفکنندهشان نیستند، بلکه وجود خودشان است که معنا دارد و لاجرم به همه اینها معنا میدهد؛ آدمهایی که جرقهای از شور و دیگرشدن را در وجودش روشن کنند.
میدانم که جواب این سؤال را باید از نسل خودمان بپرسم؛ من در کجای جهان ایستادهام.
۰