رضا فیاضی؛ دوست خوب بچهها که کودکی نکرد
من وقتی از مدرسه برمیگشتم میرفتم دکان پدرم و او هم با تاکسی کار میکرد، یعنی ناهارم را در مغازه میخوردم و مشقهایم را هم همان جا مینوشتم، بنابراین از کودکی با ماجراهای عجیبوغریبی برخورد داشتم که اندازه سنم نبود.
کد خبر :
۷۱۵۳۳
بازدید :
۶۸۵۹
بهناز مقدسی | ما خاطره بازی را دوست داریم. خاطره بازی با نوستالژیهایی که اغلب در قاب تلویزیون دیدهایم و حالا خیلی از آنها در میان انبوهی از فناوری و دنیای اینترنت هنوز هم به ما یادآوری میشوند. خاطرات نسل دهه٦٠ و ٧٠ و حتی قبلتر هرگز نمیتوانند هادی و هدی، زیزی گولو، دنیای شیرین و خیلی از برنامههایی که بهترین تفریح دوران کودکیمان بودند را فراموش کنند.
نسل ما هنوز هم از دیدن تکههایی از این برنامهها دلش غنج میرود. برنامههایی که هرکدام خالقی داشتند و از ذهن یک هنرمند زاده شدند. «رضا فیاضی» یکی از همین هنرمندان است که شاید خیلی از ما بیشتر او را با نقش آقای جمالی «قصههای تابهتا» شناختیم، اما او از سالها قبل از این سریال کار هنریاش را آغاز کرده بود؛ درست مثل ایده نمایش عروسکی هادی و هدی که داستانش از ذهن آقای فیاضی آمد و بعد آن فضای عروسکی برای ما ساخته شد.
رضا فیاضی که چندسال پیش به کیش مهاجرت کرد، یکی از کسانی است که در میان همنسلانش همچنان پرکار است. او که در همه این سالها بیشترین فعالیتش در حوزه کودکان بوده، معتقد است خودش هرگز کودکی نکرده و همین موضوع نقطه عطفی است برای حرفهای دست اولی که در این گفتگو میخوانید.
آقای فیاضی، یک شعری دارید که در آن میگویید: «رویای کودکیم کجاست؟» واقعا رویای کودکیتان کجاست؟ در چه خانوادهای به دنیا آمدید؟ و کودکیتان چطور گذشت؟
اول اینکه یکسالونیم یا دوسال بعد از تولدم شناسنامه نداشتم، بعد صنعت نفت ملی شد و شرکت نفت به کارمندان و کارگرانش میگوید حق اولاد میدهد.
پدر و مادرم آن موقع میروند برایم شناسنامه میگیرند به اسم عبدالرضا. ولی از آن زمان تولد تا مقطع دبستان و پیشتر به واسطه همین ملیشدن نفت من را «ملی» صدا میکردند.
(میخندد) در کتابهایم مثل قصههای ملی درواقع رویاهای کودکی من است، ولی به جرأت میگویم که خود من کودکی نکردم.
چرا کودکی نکردید؟
یک جورایی کودک کار بودم. وقتی بچه بودم، پدرم یک مغازه تعویض روغنی و تاکسی کنسول داشت. از آن ماشینهایی که زمستانها برای روشنکردنش باید زیرش حرارت میگذاشتیم تا گرم شود. (میخندد) من وقتی از مدرسه برمیگشتم میرفتم دکان پدرم و او هم با تاکسی کار میکرد، یعنی ناهارم را در مغازه میخوردم و مشقهایم را هم همان جا مینوشتم، بنابراین از کودکی با ماجراهای عجیبوغریبی برخورد داشتم که اندازه سنم نبود.
مثل خشونت کارگرها یا دزدی، حتی یک بار من را از مغازه بیرون کشاندند و دخلم را زدند. البته این را هم بگویم که با همه این شرایط پدر و مادرم خیلی حواسشان به من بود و حتی من را مهدکودک فرستادند.
چند خواهر و برادر دارید؟
دو تا برادر و ٦ خواهر دارم. من اولین بچه خانواده هستم و پدرم قبلا یک ازدواجی داشته که هم همسرش و هم دختر و پسرش فوت میکنند و بعد با مادرم ازدواج کرده بود.
بیشتر شبیه پدر بودید یا مادر؟
از نظر ظاهری به مادرم شباهت دارم. پدرم قدبلند و لاغر بود و من به مادرم رفتم. با اینکه اصالتا از عربهای اهواز هستیم، خواهر و برادرم بور هستند، برعکس اینکه برای عربها خال میگذارند و تصور میشود که سبزهرو هستند ما سفید و بور هستیم.
آقای فیاضی از داستان کودکیتان خارج شویم و برسیم به اینکه شما عاشق رشته هنر بودید و سال ٥٤ به تهران آمدید و وارد دانشگاه هنرهای زیبا شدید و سال ٥٥ در سریال «گلباران» به کارگردانی رضا بابک ایفای نقش کردید. اما یک نکته جالبی در کارنامه هنری شما وجود دارد، اینکه اولین سال ورود شما به سینما و تلویزیون سال٥٥ بود و تقریبا دو سال بعد با پیروزی انقلاب اسلامی طبیعتا شما بین سینمای قبل و بعد از انقلاب ماندید. از آن دوران بگویید. اتفاقی برایتان پیش نیامد؟
من سال ٥٤ وارد دانشگاه شدم و دقیقا سال ٥٧ لیسانسم را گرفتم. دقیقا از همان سال تا سال ٦٠ هیچ خبری نبود. تحولات سیاسی طبیعتا باعث شده بود ما کاری نداشته باشیم و من که از این راه کسب درآمد میکردم، شرایط سختی را گذراندم، چون قبل از آن در کانون درس میدادم و ماهی هزار تومان حقوق میگرفتم و زندگیام میگذشت.
در بحبوحه انقلاب، اما بیکار شده بودم، همسرم باردار بود و ما یک خانه اجارهای در ایستگاه حسینی مهرآباد جنوبی داشتیم و کار به جایی رسید که برای هزینه زندگیام با یکی از دوستام که وانت داشت، میرفتیم و کارتن جمع میکردیم. آن دوران خیلی سخت بود، حتی میهمان برایمان میآمد، ما موادغذایی نداشتیم که غذا درست کنیم و میرفتم از همسایههایمان مثلا روغن قرض میگرفتم.
چه سالی دوباره فعالیتتان را شروع کردید؟
سال ٦٠ من مجموعه عروسکی زاغچه کنجکاو را پیشنهاد دادم. این کار گرفت و سال بعدش هم تولید شد. شاید شعرش برایتان آشنا باشد: «بپر بپر زاغی جون خوب میپری زاغی جون تو آسمون آبی زیباتری زاغی جون/ بالا بالا بالاتر از ابر هم بالاتر هر چی بالاتر بهتر هر چی بهتر زیباتر هر چی بالاتر بهتر هر چی بهتر زیبا تر».
خودتان این شعر را گفتید؟
شعر را من با رضا شمس گفتم، ولی تصحیح و پردازشش را آقای میم. آزاد (محمود مشرف آزاد) انجام داده بود.
فکر میکنم هنوز خیلیها نمیدانند که شعرها و برنامههای نوستالژی دوران کودکیشان خالقی به نام «رضا فیاضی» داشته؟ و شما برای خیلیها با همان آقای جمالی زیزیگولو دیده شدید.
بله، درست است، ولی در یکی از هفتهنامهها متنی برایم نوشته بودند و در آن به من لقب «دوست خوب بچهها» را داده بودند. خیلی از این لقب خوشم آمد و برایم لذتبخش بود.
ماجرای مهاجرت به کیش و باز کردن کتابفروشی
آقای فیاضی چند سالی است که برای زندگی به کیش رفتید. به نظرم برای بازیگر شناختهشده و پرکاری مثل شما نقل مکان از تهران به جزیره، مصداق مهاجرت معکوس است. چرا چنین تصمیمی گرفتید؟
حدود سه سال پیش نمایشی اجرا کردم به نام «پدر یک دقیقهای» که در جریان این کار خیلی اذیت شدم. بعضی از اعضای گروه نمایش ازجمله خانمی که بازیگر اصلی من بود، برخوردهای بدی با من کردند، هرچند بعد از مدتی پشیمان شدند و حالا در هر مراسمی که مرا میبینند، جلو میآیند تا حتی دستم را ببوسند!
یا اینکه مدیر روابط عمومی بلیت ١٤ هزار تومانی را ٧هزار تومان فروخته بود. بههرحال میخواهم بگویم آزرده شده بودم و اعصابم تحت فشار بود. این فشارها در تهران باعث شده بود که ترافیک و بوق و شلوغی هم اذیتم کند؛ بهحدی که گاهی میخواستم با مردم درگیر شوم، حتی از ماشین پیاده میشدم و میخواستم یقه بگیرم.
خلاصه اینکه از لحاظ روحی و روانی شرایط بدی داشتم، همسرم پیشنهاد داد که برویم کیش و آنجا زندگی کنیم، تا کمی از این فضا دور باشم و این شد که آن موقع به کیش مهاجرت کردم.
از زندگی در کیش راضی هستید؟
الان به تهران برگشتم و دیگر مثل اوایل ثابت در کیش زندگی نمیکنم. زندگی در کیش حاصلش خوب بود، برای بچههای علاقهمند به هنر کلاس برگزار کردم و دو تا تئاتر روی صحنه بردم، ولی بعد دیدم از کارم عقب افتادم؛ هر کسی که سراغم را میگرفت، یا میگفتند رفته خارج از کشور یا میگفتند «رضا فیاضی» رفته کیش خوشگذرانی. پیشنهادهای کاریام کمتر شده بود و هرکسی هم میخواست سراغم بیاید رأیاش زده میشد. احساس کردم فیلدشدن به نفعم نیست و دارم ضرر میکنم.
شد که تصمیم گرفتم دوباره به تهران برگردم و دو ماه قبل از عید امسال دوباره به تهران برگشتم؛ بد هم نبود، چون در چند کار سینمایی و تلهفیلم بازی کردم. گرچه هنوز پولم را ندادند، ولی خب این سنت دیرینه حوزه ما است.
پس دوباره به تهران برگشتید.
بله، علت برگشتنم همین مسأله کارم بود و اینکه آنجا واقعا حوصلهام سر رفت. البته الان در کیش خانه و زندگی دارم و همسرم هم در آنجاست، من هم در رفتوآمدم.
در کیش کتابفروشی هم باز کردید و شنیدهام کتابفروشی خاصی است. چرا کتابفروشی؟ و اینکه کتابفروشیتان چه ویژگی دارد که مردم میگویند خاص؟
اول اینکه کتابفروشی من ارزانترین کتابفروشی است که در کیش وجود دارد. هیچ قیمتی روی اجناس نمیکشم، مثلا خودکاری که ما ٨هزار تومان قیمت گذاشتیم، مردم میگویند همان را جای دیگری ١٥ هزارتومان خریدند. بعد هم اینکه من در کتابفروشی نشست و برنامههای مختلف هنری برگزار میکنم یا مسابقات مختلف که جایزه هم دارد. فکر میکنم علت خاصبودن کتابفروشی ما همین فضای صمیمیاش باشد.
الان که به تهران برگشتید، کتابفروشی را چه کار کردید؟ جمع شد؟
نه قراردادش را هم تمدید کردیم و همسرم کتابفروشی را اداره میکند.
از این بحث خارج شویم، میخواهم از راز ماندگار بودنتان بگویید. منظورم این است که خیلی از همنسلان شما هستند که الان دیگر مثل سابق جلوی دوربین نیستند، حالا یا علتش این است که خودشان نمیخواهند یا اینکه پیشنهاد کار ندارند. اما شما در دهه ٧٠ بازیگر پرکاری بودید، دهه ٨٠ هم همینطور و الان در دهه ٩٠ همچنان در سینما، تلویزیون و تئاتر حضور دارید. فکر میکنید علت تداوم و استمرارتان در مقایسه با بازیگرانی که فیلدشدند، چیست؟
شاید دلیلش در کودکی آدمهاست، یعنی بچههای دهه ٦٠ و ٧٠ که کودکیشان را با من گذراندند، الان جوانانی هستند که به چهرههایی مثل ما علاقهمندند و من هنوز هم لحظات خوشی را با بچهها میگذرانم و از هر موقعیتی برای بودن کنار آنها استقبال میکنم.
من دو سال تمام که ساکن کیش بودم، ولی باز هم مدام به تهران میآمدم و با بچههای سندروم دان کار میکردم یا اینکه من در تمام برنامههای هنری یا خیریهها شرکت میکنم و هیچگاه هم دنبال تبلیغات نبودم که برایم بازخورد منفی داشته باشد.
مثلا در جریان سیل خیلیها پاچهشان را بالا زدند و رفتند توی آب! خب من این کار را نکردم، من رفتم به مناطق سیلزده و برای بچهها کلاسهای بازیگری رایگان برگزار کردم. منظورم این است که ماندگاری به اینکه فقط جلوی دوربین قرار بگیری، ارتباطی ندارد، همین که کنار مردم بودم و خارج از کادر مرا میبینند، یعنی من هستم.
خالق هادی و هدی را حذف کردند
شما برای نسل بچههای دهه ٦٠ و ٧٠ با سریال زیزیگولو شناخته شدید، اما قبل از آن هم کارهای مهم دیگری انجام داده بودید. مثل برنامه هادی و هدی که اصلا ایدهاش مال شما بود. اما ظاهرا نام شما بهعنوان خالق این برنامه کمتر شنیده میشود و عدهای آن را به نام خودشان زدند. درست است؟
متاسفانه من نمیدانم این ماجرا از کجا آب میخورد، تا مدتی پیش حتی اسم من را هم بهعنوان نویسنده ننوشته بودند و تازه چند وقتی است که اسمم به کارنامه این گروه اضافه شده! درحالیکه طراح قصهها و نویسنده قسمت اول و کارگردان بخش صدا من بودم.
البته یک خاطره تلخی از آن زمان دارم که نمیدانم به این ماجرا مربوط است یا نه، ولی بههرحال باید این حقیقت را بگویم که من هادی و هدی را از سال ٦٠، ٦١ دارم، یعنی این شخصیتها را خلق کرده بودم و در رادیو اجرا میکردم، تا اینکه یکی از مسئولان تلویزیون از این داستان خوشش آمد و گفت که آن را تبدیل به تصویر کنیم. خلاصه گروهی تشکیل دادیم و سری اول من کارگردان صداها و نویسنده بودم. در دوره بعد آقایی به نام شریفی به گروه اضافه شد و برای من حاشیه درست کرد.
میگفت: فیاضی، چون دستمزد نویسندگی میگیرد، دیگر نباید پول کارگردانی را هم بگیرد، درحالیکه من در این پروژه سه تا کار انجام میدادم، ولی در هر حال من خودم را کنار کشیدم و فقط به خاطر هادی و هدی و بچههایی که آنها را دوست داشتند، به نوشتن ادامه دادم، بنابراین حدس میزنم شاید همین موضوع باعث شد اسم من را از هادی و هدی حذف کنند، درحالیکه الان اگر برنامه را ببینید، اسم من در تیتراژ نوشته میشود.
در هادی و هدی شما به جای کدام شخصیت حرف میزدید؟
پدرشان.
هادی و هدی در همه این سالها کجا هستند؟ و چرا دیگر نیامدند؟
نمیدانم کجا هستند، ولی قرار است خود من امسال نمایش هادی و هدی را روی صحنه تئاتر ببرم.
برای آخر گفتگو میخواهم با آقای جمالی خاطرهبازی کنیم. نقش آقای جمالی چطور درآمد؟ بهخصوص اینکه تکزبانی حرف میزدید، ولی حرفزدن خودتان این مدلی نیست.
(میخندد) امیر که نقش پسرم را در زیزیگولو بازی میکرد، تکزبانی حرف میزد، من خیلی حواسم به این ماجرا نبود، ولی در حین کار تیپ گرفتم و این شد که تکزبانی حرف میزدم. من همیشه برای نقشهایم دنبال یک نقطه عطف میگردم، مثلا برای نقش سفیر روس در سریال امیرکبیر مدتها میرفتم جلوی سفارت روسیه که لهجههایشان را بشنوم تا با همان لحن بتوانم حرف بزنم.
درباره نقش آقای جمالی هم یادم است اینقدر در این تیپ جا افتاده بودم که یکی از کارگردانها فکر میکرد من واقعا تک زبانی حرف میزنم و به همین دلیل وقتی برای بازی در فیلمش من را پیشنهاد داده بودند گفته بود فیاضی که تک زبانی حرف میزند به درد این نقش نمیخورد! (می خندد)
خاطره دست اولی از بازی در قصههای تابهتا یا همان زیزیگولو دارید؟
یادم است یک جایی میخواستم نمک بریزم و یک قسمتی بود به اسم زور. امیر با دوستانش قهر کرده بود و ما میخواستیم آشتیکنان راه بیندازیم و خانه را چراغانی میکردیم. قرار بود من روی نردبان بروم و چراغها را وصل کنم. وقتی بالای نردبان رفتم، سعی کردم یکم نمک بریزم و در حالی که آواز میخواندم، خودم را تکان میدادم و چند دقیقه بعد از آن بالا پرت شدم پایین.
زیزیگولو هم همانجا درآمد و با همان لحن خودش گفت: «آقای جمالی مرد؟» هنوز هم گاهی با آزاده پورمختار صداپیشه زیزیگولو این خاطره را یادآوری میکنیم و میخندیم.
۰