چندمین سالِ کدام سالمرگ؟
زمان داورِ آخرین است. در این عرصهی حضور انسان از سپیدهدم تاریخ تا امروز، تا فردا، به هر سرزمین و، هر دوران و، به هر فرهنگ و، هر زبان و نیز بر بستر اختلاط و دادوستدِ زبانها و سرزمینها و نسلها، اوست که محک آخر را میزند و چند و چونِ حاصل کار را میسنجد و از غربالِ بَرسختنِ تاریخ –خود- میگذراند و آنچه میماند، بسته به عیارش، شاخصهیی میشود از کسی و کسانی و سرزمینی و دورانی: «امّا داوری آنسوی در نشسته است،/ بیردای شوم قاضیان/ ذاتاش درایت و انصاف/ هیأتاش زمان.-/ و خاطرهات تا جاودانِ جاویدان/ در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد»,
کد خبر :
۱۶۶۵۹
بازدید :
۱۳۴۵
زمان داورِ آخرین است. در این عرصهی حضور انسان از سپیدهدم تاریخ تا امروز، تا فردا، به هر سرزمین و، هر دوران و، به هر فرهنگ و، هر زبان و نیز بر بستر اختلاط و دادوستدِ زبانها و سرزمینها و نسلها، اوست که محک آخر را میزند و چند و چونِ حاصل کار را میسنجد و از غربالِ بَرسختنِ تاریخ -خود- میگذراند و آنچه میماند، بسته به عیارش، شاخصهیی میشود از کسی و کسانی و سرزمینی و دورانی: «امّا داوری آنسوی در نشسته است،/ بیردای شوم قاضیان/ ذاتاش درایت و انصاف/ هیأتاش زمان.-/ و خاطرهات تا جاودانِ جاویدان/ در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد»,١
باری، اما در این میان کسی هست و مانده است، که از تبار پیامبران نیست، اما در سیر گذار زمان، بیاعتنا به پردههای ابهام و غبارهای جعل و شک و تردید، سر و گردنی فراتر و افراختهتر از همهی بزرگان در تمامی اعصار، آثار شگفتانگیزش، در طیف بسیار وسیعی از زمینههای شناخت انسان و دستاوردهایش تا دوران خود، بهاتکای اندیشهی نبوغآسا و بر محمل دایرهی پهناور واژگانیاش، بالغ بر ١٥٠٠٠ واژه٢، و به تغزّلیترین زبان، چنان به کنه و ژرفنای وجود انسان راه میبرد که آفریدههایش کسانیاند که دیگر در محدودهی دوران و نمایشها و بازیهای خود نمیمانند، و با همهی خصایص گونهگون انسانی یا غیرانسانی خود به رودِ آینده میپیوندند و در وجود آدمیانی دیگر از روزگاران و جوامع و فرداهای دیگر، گونهگون، بازتاب مییابند.
امسال، جهان به بزرگداشت چهارصدمین سالمرگ ویلیام شکسپیرِ کبیر ایستاده است، و مگر چه تفاوت میکند میان سدهها و هزارهها که او معاصر هر دوران است به هر مکان، تا ابدالآباد، به گواهی بازتابهای انسانی و جهانشمولِ آثارش. و اینک چه نیاز به گفتارِ بیش در این باب، که اینجا ما این بختیاری را یافتهایم که اثر سترگ و تحلیلی «شکسپیر معاصر ما» به قلم یانکاتِ بزرگ را با مقدمه مارتین اسلین بزرگ، به ترجمهی گرانسنگ رضا سرور، مترجم و نظریهپرداز سنجیده و گرانقدر تئاتر بخوانیم و مثل سایر کارهایش در این زمینه بهره برگیریم.
دستاش مریزاد!
حکایت زمستانی، در زمرهی کارهای اواخر عمر ویلیام شکسپیر است که به سال ١٦١١ نوشته و به اجرا درآمده است. سه پردهی نخست نمایش تراژدی کوبنده و رنجباری است، حاصل سوءظن بیپایه و حسادت مرگبار شاهی شکاک و خودکامه، و از دید روانشناختی امروزین- دوقطبی- که عزیزان خود را بیمحابا به ورطهی مرگ میافکند. اما در دو پردهی آخر که حوادث به فاصلهی شانزده سال از پردههای پیشین اتفاق میافتد، شکسپیر به سحر قلم تردستِ خود روند داستان را دگر میکند و فضایی میآفریند سرشار از طنز و شادمانی و سرودهای شبانی و رقصهای فولکلوریک، که ضمن آن رمز و رازهای دیگری بر داستان افزوده و گشوده میشود تا قصه سرانجام ختم به خیر شود و این اثر در میان آثار شکسپیر در ژانر کمدی جای گیرد.
شاعر شگردِ چگونگیِ این تغییر را در آغاز پرده چهارم برعهدهی «زمان» میگذارد تا هم به بیان ماهیتِ خویش پردازد، و هم اشارتی بر دگرگونیِ ماهوی حکایت در ادامه داشته باشد. و تماشاگرِ حیرت و هیجانزده را چه حُکمی میتواند آنچنان طبیعی مجاب کند، مگر که حُکمِ مُنزلِ «زمان»؟ و زمان در این مجلس میتواند در هیأت پیرمردی به صحنه درآید، با داسی در یک دست و ساعتی شنی در دست دیگر، و احیانا بالهایی بر پشت؛ و یا به هیئتِ همسرایانی، نمادِ او. در نیمهی این «درآمد» نام پارهای کسان و نیز مکان نمایش در میان میآید که جزئیات آن بماند تا نقلِ کاملِ حکایت!
پینوشتها:
١- احمد شاملو، در آستانه.
٢- معمای شکسپیر ، خورخه لوئیس بورخس، ترجمه امید روشنضمیر، نشر نیلا.
حکایت زمستانی
پردهیِ چهارم - مجلسِ یکم
درآمد
[زمان وارد میشود. در هیئتِ همسرایان.]
من پسندِ اندکی [مردم]، آزمایم لیک، جمله [آدمها]. لذّت و وحشت، نثارِ هرکه نیک و بد، کو بسازم یا گشایم رازِ هر لغزش، - حالیا، نامِ زمان بر خود نهادم، تا گشایم بالهایِ خویش. رسمِ کَژکردار، بر من یا گذارِ تندِ من نَنهید، چون بلغزم نرم، از ورای شانزده سال و، نَنگرم بر رشد و رویِش، در فراخِ دورهیِ هجران؛ که مرا نیروست، هم در ساعتی ساقط کنم قانون و، هرچه سنّتِ کهنه، هم برآرَم رسم و راهِ نو، بدان ساعت.
پس بِهِل تا راهِ خود گیرم، چونکه بودم قبلِ هر قانون و، نَکْ هستم به هر کردار. شاهدم من بر عهودی کانهمه آداب را بنهاد. نیز خواهم بود، ناظرِ هر کِرد و کارِ تازهیِ بر صدر، - کو زند زنگار، بر هر آن رخشندهیِ حاضر، همچُنان افسانهیِ من، کو نُماید کهنه در رخشایشِ اکنون.
صبرتان پیشه، مرا رخصت، تا کنم وارون، ساعتِ شن، پیش رانم صحنهیِ قصّه، گر شما را خواب با خود بُرد، در میانِ پردهیِ بازی. ما، لئونتس را به حالِ خود رها سازیم، کو اسیرِ رنجِ جانسوزش، حاصل آن رشگورزیهایِ نابخرد، دَم فرو بسته است. و شما نظّارهگرانِ پاکْگوهر، در خیالِ خود مرا در سرزمینِ بوهِمِ انگارید. و به یاد آرید اشارتها که پورِ شاه را بردم؛ وین زمان من با شما نامِ وِرا خوانم، فلوریزل؛ - و شتابان در میان آرَم، صحبت از پِردیت، کو فرابالیده و افسونِ زیباییاش، رشگانگیز. من ندارم عزمِ آن تا پیش گویم آنچه او را روی خواهد داد. لیک بگذارید اخبارِ زمان در جایِ خود دانسته آید، چون برآید بیش.
دُختِ یک چوپان و، هرچیزی که وی را پای در راه است، زین سپس باشد مقالِ مجلسِ [پیرِ] زمان در پیش.
ای شمایان! گر پذیرایید کِیْ تا لحظهیِ اکنون، وقتتان طیّ گشته بر ناخوشترین احوال، - باری، امّا با شما گوید زمان، کو راستیگر آرزومند است، هرگزا ناخوش مباشد لحظههاتان بیش!
[بیرون میرود.]
باری، اما در این میان کسی هست و مانده است، که از تبار پیامبران نیست، اما در سیر گذار زمان، بیاعتنا به پردههای ابهام و غبارهای جعل و شک و تردید، سر و گردنی فراتر و افراختهتر از همهی بزرگان در تمامی اعصار، آثار شگفتانگیزش، در طیف بسیار وسیعی از زمینههای شناخت انسان و دستاوردهایش تا دوران خود، بهاتکای اندیشهی نبوغآسا و بر محمل دایرهی پهناور واژگانیاش، بالغ بر ١٥٠٠٠ واژه٢، و به تغزّلیترین زبان، چنان به کنه و ژرفنای وجود انسان راه میبرد که آفریدههایش کسانیاند که دیگر در محدودهی دوران و نمایشها و بازیهای خود نمیمانند، و با همهی خصایص گونهگون انسانی یا غیرانسانی خود به رودِ آینده میپیوندند و در وجود آدمیانی دیگر از روزگاران و جوامع و فرداهای دیگر، گونهگون، بازتاب مییابند.
امسال، جهان به بزرگداشت چهارصدمین سالمرگ ویلیام شکسپیرِ کبیر ایستاده است، و مگر چه تفاوت میکند میان سدهها و هزارهها که او معاصر هر دوران است به هر مکان، تا ابدالآباد، به گواهی بازتابهای انسانی و جهانشمولِ آثارش. و اینک چه نیاز به گفتارِ بیش در این باب، که اینجا ما این بختیاری را یافتهایم که اثر سترگ و تحلیلی «شکسپیر معاصر ما» به قلم یانکاتِ بزرگ را با مقدمه مارتین اسلین بزرگ، به ترجمهی گرانسنگ رضا سرور، مترجم و نظریهپرداز سنجیده و گرانقدر تئاتر بخوانیم و مثل سایر کارهایش در این زمینه بهره برگیریم.
دستاش مریزاد!
حکایت زمستانی، در زمرهی کارهای اواخر عمر ویلیام شکسپیر است که به سال ١٦١١ نوشته و به اجرا درآمده است. سه پردهی نخست نمایش تراژدی کوبنده و رنجباری است، حاصل سوءظن بیپایه و حسادت مرگبار شاهی شکاک و خودکامه، و از دید روانشناختی امروزین- دوقطبی- که عزیزان خود را بیمحابا به ورطهی مرگ میافکند. اما در دو پردهی آخر که حوادث به فاصلهی شانزده سال از پردههای پیشین اتفاق میافتد، شکسپیر به سحر قلم تردستِ خود روند داستان را دگر میکند و فضایی میآفریند سرشار از طنز و شادمانی و سرودهای شبانی و رقصهای فولکلوریک، که ضمن آن رمز و رازهای دیگری بر داستان افزوده و گشوده میشود تا قصه سرانجام ختم به خیر شود و این اثر در میان آثار شکسپیر در ژانر کمدی جای گیرد.
شاعر شگردِ چگونگیِ این تغییر را در آغاز پرده چهارم برعهدهی «زمان» میگذارد تا هم به بیان ماهیتِ خویش پردازد، و هم اشارتی بر دگرگونیِ ماهوی حکایت در ادامه داشته باشد. و تماشاگرِ حیرت و هیجانزده را چه حُکمی میتواند آنچنان طبیعی مجاب کند، مگر که حُکمِ مُنزلِ «زمان»؟ و زمان در این مجلس میتواند در هیأت پیرمردی به صحنه درآید، با داسی در یک دست و ساعتی شنی در دست دیگر، و احیانا بالهایی بر پشت؛ و یا به هیئتِ همسرایانی، نمادِ او. در نیمهی این «درآمد» نام پارهای کسان و نیز مکان نمایش در میان میآید که جزئیات آن بماند تا نقلِ کاملِ حکایت!
پینوشتها:
١- احمد شاملو، در آستانه.
٢- معمای شکسپیر ، خورخه لوئیس بورخس، ترجمه امید روشنضمیر، نشر نیلا.
حکایت زمستانی
پردهیِ چهارم - مجلسِ یکم
درآمد
[زمان وارد میشود. در هیئتِ همسرایان.]
من پسندِ اندکی [مردم]، آزمایم لیک، جمله [آدمها]. لذّت و وحشت، نثارِ هرکه نیک و بد، کو بسازم یا گشایم رازِ هر لغزش، - حالیا، نامِ زمان بر خود نهادم، تا گشایم بالهایِ خویش. رسمِ کَژکردار، بر من یا گذارِ تندِ من نَنهید، چون بلغزم نرم، از ورای شانزده سال و، نَنگرم بر رشد و رویِش، در فراخِ دورهیِ هجران؛ که مرا نیروست، هم در ساعتی ساقط کنم قانون و، هرچه سنّتِ کهنه، هم برآرَم رسم و راهِ نو، بدان ساعت.
پس بِهِل تا راهِ خود گیرم، چونکه بودم قبلِ هر قانون و، نَکْ هستم به هر کردار. شاهدم من بر عهودی کانهمه آداب را بنهاد. نیز خواهم بود، ناظرِ هر کِرد و کارِ تازهیِ بر صدر، - کو زند زنگار، بر هر آن رخشندهیِ حاضر، همچُنان افسانهیِ من، کو نُماید کهنه در رخشایشِ اکنون.
صبرتان پیشه، مرا رخصت، تا کنم وارون، ساعتِ شن، پیش رانم صحنهیِ قصّه، گر شما را خواب با خود بُرد، در میانِ پردهیِ بازی. ما، لئونتس را به حالِ خود رها سازیم، کو اسیرِ رنجِ جانسوزش، حاصل آن رشگورزیهایِ نابخرد، دَم فرو بسته است. و شما نظّارهگرانِ پاکْگوهر، در خیالِ خود مرا در سرزمینِ بوهِمِ انگارید. و به یاد آرید اشارتها که پورِ شاه را بردم؛ وین زمان من با شما نامِ وِرا خوانم، فلوریزل؛ - و شتابان در میان آرَم، صحبت از پِردیت، کو فرابالیده و افسونِ زیباییاش، رشگانگیز. من ندارم عزمِ آن تا پیش گویم آنچه او را روی خواهد داد. لیک بگذارید اخبارِ زمان در جایِ خود دانسته آید، چون برآید بیش.
دُختِ یک چوپان و، هرچیزی که وی را پای در راه است، زین سپس باشد مقالِ مجلسِ [پیرِ] زمان در پیش.
ای شمایان! گر پذیرایید کِیْ تا لحظهیِ اکنون، وقتتان طیّ گشته بر ناخوشترین احوال، - باری، امّا با شما گوید زمان، کو راستیگر آرزومند است، هرگزا ناخوش مباشد لحظههاتان بیش!
[بیرون میرود.]
۰