کافکای نویسنده، کافکای بیمار

کافکای نویسنده، کافکای بیمار

کافکا چند ماه پیش از مرگش یکی از درخشان‌ترین داستان‌هایش را نوشت. در داستان نقب موجودی تنها، شبیه موش کور، برای محافظت از خود، عمرش را صرفِ ساختن خانه‌ای زیرزمینی و تودرتو کرده است. او در آغاز داستان می‌گوید «من نقب را تمام کرده‌ام و ظاهراً موفق شده‌ام». ولی اطمینان او فوراً رو به تزلزل می‌گذارد: از کجا بداند استحکاماتش او را محافظت می‌کند؟ به نظر می‌رسد که داستان نقب شرح و تفسیری بازاندیشانه دربارۀ زندگی خودِ کافکا باشد. با این تفاوت که آنچه او از آن می‌ترسید، بیماری بود.

کد خبر : ۱۲۴۹۴۸
بازدید : ۲۶۳

ایان ویل ریس، | فرانتس کافکا چند ماه پیش از مرگش یکی از درخشان‏ترین و غم‌‏انگیزترین داستان‏‌هایش را نوشت. در داستان نقب ۱ موجودی تنها، شبیه موش کور، برای محافظت از خود در برابر بیگانگانْ عمرش را صرفِ ساختن خانه‌‏ای زیرزمینی و تودرتو کرده است. او در آغاز داستان می‏‌گوید «من نقب را تمام کرده‏‌ام و ظاهراً موفق شده‌ام». ولی اطمینان او فوراً رو به تزلزل می‌‏گذارد: از کجا بداند استحکاماتش او را محافظت می‌‏کند؟ چطور می‏‌تواند مطمئن باشد؟

شخصیت اصلی داستانِ کافکا به چیزی جز ایمنی بی‏‌نقص راضی نمی‌شود و ازاین‏‌رو نباید ‏هیچ‌چیز در محاسباتش مغفول بماند. در جهان کوچک نقبِ او همۀ جزئیات حائز اهمیت و «نشانۀ» بالقوۀ خطری قریب‌‏الوقوع هستند.

عاقبت، او صدایی می‏‌شنود که تصور می‏‌کند از آنِ حیوانی مهاجم است. هرجا که می‏‌ایستد صدا را به قوتِ یکسان می‏‌شنود. دست آخر معلوم می‏‌گردد منشأ صدا در بدن خودِ اوست: چه‌‏بسا صدای ضربان قلب یا صدای نفس‌‏های بی‏امان اوست؛ حیات در وجود او صدایی می‏‌کند و فرومی‏‌نشیند، اما او نگران چیزی دیگر است.

به نظر می‌‏رسد که داستان نقب شرح و تفسیری بازاندیشانه‏ دربارۀ زندگی خودِ کافکا باشد. او از دو دهه پیش از آنکه در ۳۴ سالگی مبتلا به سِل شود نگران بیماری بود. تعطیلاتش را در چشمه‏‌های آب گرم می‏‌گذراند و غالباً محتوای نامه‌‏هایی که به دوستان و معشوقه‏‌هایش می‌فرستاد از فهرست علائم بیماری‌هایش چندان فراتر نمی‌‏رفت. کافکا همۀ این‌‏ها را به آنچه خودش مکرراً «بیماری‏‌هراسی» می‏‌خوانْد نسبت می‏‌داد، موقعیتی که، به‌زعم خودش، او را به زندگی راهبانۀ نویسندگی گرفتار کرده بود.

کافکا وارث نگرشی بود که از دورۀ رمانتیکْ طرفداران پرشماری داشت و نویسنده‌بودن را منوط به نوعی ضعف و مریض‌‏احوالی می‏‌دانست -اندیشه‏‌ای که ریشه‌‏هایش را می‏‌توان تا رابرت برتون عقب برد.

برتون در اثر مختصر (و ناتمامش) با عنوان آناتومی افسردگی ۲ (۱۶۲۱) گفت «مالیخولیایِ بی‏‌اساسِ بیماری‏‌هراسی» مرض دانشجویان و دانشمندان است. کافکا به سال ۱۹۱۳ در نامه‏ای خطاب به کارل باوئر، پدر نامزدش فلیسه، نوشت که «من آدمی کم‏‌حرف، گوشه‏‌گیر، بدخُلق، خودخواه، بیماری‏‌هراس و به‏‌راستی ناخوش‌احوالم»؛ و افزود مهم‌‏تر آنکه «من هیچ‌‏کدام از این خصوصیات را تقبیح نمی‏‌کنم».

آن روز صبح که کافکا این کلمات را برای آقای باوئر نوشت نامه‏‌های سورن کی‏یرکگور را خوانده بود. او برای نقابی که برای خودش تدارک می‏‌دید -ادیبی پارسا و علیل- دنبال منبع الهام می‏‌گشت. کافکا می‏‌گفت بیماری‏‌هراسی برای کسی که «همۀ هستی‏‌اش عطف به ادبیات است» گریزناپذیر است.

این سخن برای جوانک کارمندی که در ادارۀ بیمۀ سوانح کارگریِ پادشاهیِ بوهم، واقع در پراگ، کار می‏‌کرد و در آن زمان تنها یک مجموعه‌داستانِ کم‌حجم منتشر کرده و بیش از چندصد جلد آن به فروش نرفته بود سخنی گزافه می‏‌نمود. او در نامه‏‌هایش به فلیسه حتی جسارت بیشتری نیز به خرج می‏داد: «تار و پودم ادبیات است، چیز دیگری در من نیست».

اما بیماری‏‌هراسی کافکا واجد جنبۀ حیرت‏‌انگیزتری هم بود: توجه خاص او به مکاتب تناسب و سلامت بدنی که شباهت‏‌های فراوانی به مُدهای «سلامتی» امروز داشت. کافکا در سراسر زندگی‌‏اش از اعتقاد به اصول «لیبنس‏رفورم» ۳، جنبشی فرهنگی که میان بورژوا‌های آلمانی‌‏زبان محبوبیت داشت، عدول نکرد.

لیبنس‏‌رفورمیست‏‌ها، علاوه بر پذیرش فضایلِ پاکیزگی و طبیعت، از گیاه‌‏خواری، دارو‌های طبیعی، پوشاک ساده، قرارگرفتن در معرض آفتاب و هوای تازه و پرهیز از مشروبات الکلی و تنباکو حمایت می‌‏کردند. لیبنس‏رفورم همۀ ابعاد حیات کسی را که به اندازۀ کافکا این نگرش‌‏ها را جدی قلمداد می‏‌کرد تحت‏‌تأثیرقرار می‌‏داد: ممکن نبود هیچ‌‏یک از جزئیات آن موردِغفلت واقع شود.

کافکا در شب ۲۲ سپتامبر ۱۹۱۲ به آنچه نخستین موفقیت ادبی‏اش می‏‌دانست نائل آمد. او یک هفته پس از جشن‌‏های تولد شصت‏‌سالگی پدرش، هرمان، داستان حکم را که شاهکاری با موضوع دوسوگرایی پدرانه ۴ بود در یک روز تألیف کرد. او، در ساعت‏‌های خوشی و ازخود‏بی‏خودیِ پس از این موفقیت، در دفتر خاطراتش نوشت که نوشتن مستلزم «گشودن کامل بدن و ذهن» است.

دقت موشکافانۀ کافکا به بدنش چه‏‌بسا راهی در جهت درک فعالیت نویسندگی‏‌اش، یعنی روش متمایز او در استحالۀ بیماری به ادبیات، پیشِ روی ما قرار ‏دهد. به باور کافکا، بیماری‏‌هراسی نه‌تن‌ها نوعی وضعیت ذهنی بلکه گونه‏‌ای رویکرد بنیادین به جهان است که فرد زندگی و روابطش را در معرض تحلیل و تفسیر بی‏پایان قرار می‏‌دهد.

کافکا از همان دوران کودکی درمورد وضعیت جسمی‏‌اش اعتمادبه‌نفس نداشت و هر وقت برای شنا می‌‏رفتند ممکن بود، با دیدن هیکل باهیبت پدرش، ناخوش شود. خودانگارۀ کافکا وقتی بر او مسلّم شد که در جوانی او را «به دلیلِ ضعف» از خدمت نظام معاف کردند.

کافکا چند سال بعد به فلیسه گفت «من لاغر‏ترین آدمی هستم که می‏‌شناسم»؛ و گفت این موضوع حائز اهمیت فراوان است، چراکه او «با [وضعیت جسمانی بیمارانِ]آسایشگاه بیگانه نیست». کافکا در یکی از دوره‏‎های خوش‌‏بینی‏‌اش کتاب قدرت و چگونگی کسب آن ۵ (۱۸۹۷)، نوشتۀ اویگن زاندو، پدر پرورش‌‏اندام امروزی، را خرید. زاندو در سرتاسر اروپا مایۀ قوت‌‏قلب مردان لاغر و چاق بود و در خیل خوانندگان او کسانی، چون فرناندو پسوآ، ویلیام باتلر ییتس و تی اس الیوت نیز مشاهده می‏‌شدند.

کافکا در طول زندگی‏‌اش چندین مرتبه مجذوب استادان و مکاتب مختلف سلامتی شد. او گاهی تنها با آجیل و توت‏ سد جوع می‌‏کرد و، بنا بر رهنمود‌های هوراس فلچر، هر لقمه را چند دقیقه می‏‌جوید. کافکا، به امید آنکه به‏‌طور طبیعی در برابر بیماری ایمن گردد، طبق توصیۀ چند صاحب‏‌نظر ناباب، با یک‌لا پیراهن در زمستان سخت پراگ بیرون می‏‌رفت و از گرم‌کردن اتاق خوابش سر باز می‏‌زد.

اما او بیش از همه، از رژیم غذاییِ کل‏نگرانۀ یورگن پیتر مولر، استاد دانمارکیِ تناسب اندام، خوشش آمد. امروزه مولر چندان شناخته‌‏شده نیست، ولی در اوایل قرن بیستم ستاره‌‏ای جهانی بود. عنوان کتاب پرفروش او، که یک نسخه از آن را کافکا همواره کنار بستر خود داشت، روش من: ۱۵ دقیقه ورزش در روز برای سلامتی ۶ (۱۹۰۴) بود.

نسخه‌‏ای که من در اختیار دارم چاپ مجدد کتاب و متعلق به دهۀ ۱۹۳۰ است. مولر می‌‏توانست افتخار کند که تا این زمان کتابش به ۲۶ زبان ترجمه شده و یک‌‏و‏نیم میلیون نسخه از آن فروش رفته و موفق شده حمایت شاهزادۀ ولز را جلب کند. مولر توانست در ۱۹۱۲ به لندن نقل مکان کند و باشگاه مجللی را، نخست حوالی پیکدیلی و بعد در میدان ترافالگار، برپا سازد (اکنون ساختمان این باشگاه محل کتاب‌فروشی واتراستونز است).

مولر سرمشقی دور از ذهن برای کافکا بود. او که پیش‌گامِ نمایش‏‌های تبلیغاتی امروز به حساب می‏‌آید یک‌‏بار در مقابل انبوه جمعیت مردم از کسی خواسته بود چرخ‏‌دستی پر از سنگ را روی شکمش بگذراند. در بیشترِ عکس‌هایش در حال اسکی با زیرجامه یا غوطه‏‌ور در دریاچه‏‌های یخ‌‏زده تصویر می‏‌شد.

«روش» مولر از مجموعۀ نرمش‏‌هایی تشکیل می‌‏شد که عمدتاً برای تقویت عضلات شکمی بود، ضمناً توصیه‌‏هایی را نیز در رابطه با جنبه‏‌های عمومیِ سلامت بدنی در بر می‏‌گرفت. کافکا از حوالی ۱۹۱۰ «روش» مولر را آغاز کرد و حدود دَه سال ادامه داد.

مولر از کسانی که معتقد بودند «ظاهر بیمارگونه‏ نشانۀ قطعیِ سرشتِ هنری و محزون است» بیزار بود. درواقع مولر مستقیماً «هنرمندان و اهالی ادب و دانش» را طرف توجه قرار داد و از کسانی که در «عالم بالا» سیر می‏‌کردند مصرانه خواست بدن‏‌های مادی‌شان را نیز فراموش نکنند. کافکا، به‏‌رغم آنکه ظاهراً می‏‌خواست نقاب فردی را که دچار ضعف اعصاب است برای خود دست‏‌و‏پا کند، آموزۀ مولر را نیز ملکۀ ذهن خویش ساخت.

او در اوایل رابطه‌‏اش با فلیسه دلیل دنبال‌کردن روش مولر را این‏گونه شرح داد که «شیوۀ زندگی‏ من صرفاً به نحوی است … که با نویسندگی‌‏ام بهتر تطبیق کند. زمان کوتاه است، توان من اندک است، اداره کابوس است و آپارتمان شلوغ است. اگر زندگیِ خوش و آسان برای آدمی ممکن نباشد باید بکوشد با حرکات ماهرانۀ ظریف بلولَد و به مسیر خویش ادامه دهد».

مطابق نظر مولر، نیروی بدنی تنها یک جنبه از مفهوم پیچیده‌‏ترِ تندرستی بود. کتاب او نکاتی را دربارۀ تغذیه، خواب، پوشاک، حرارت بدن و همچنین مراقبت مناسب از دندان، دهان، حلق، مو و پا‌ها به کافکا آموخت. مهم‌‏تر از همه نظافت و پاکیزگی بود: پنجره‏‌ها باید برای پراکندن «بخارات بیماری‌‏زا» باز گذاشته می‏‌شد و از آن ۱۵ دقیقه کارِ تجویز‏شده چند دقیقه به آب‌تنی و مالش پوست («نرمش پوست») اختصاص می‌‏یافت.

مولر معتقد بود که، چون پوستْ مرز میان بیرون و درون است مهم‏ترین «عضو» بدن به شمار می‏‌رود و عدم پاک‏سازی فوریِ انباشت ترشحاتِ سمی در حکم خودکشی است. مولر باور داشت سلامتیْ انتخابی یک‏بار برای همیشه نیست، بلکه تکلیفی است مستمر که توجه دائم به همۀ جنبه‏‌های بدن و محیط را می‏‌طلبد.

برنامۀ روزانۀ کافکا تحت‌‏تأثیر روش مولر بود. صبح پیش از ساعت ۸ به اداره می‏‌رسید و حوالی عصر به خانه بازمی‌‏گشت، ناهارش را صرف می‏‌کرد و کمی می‏‌خوابید. سپس آن‏طور که مولر تجویز کرده بود ۱۰ دقیقه «عریانْ کنارِ پنجرۀ باز» نرمش می‏‌کرد، پیاده‌‏روی عصرگاهی‏‌اش را می‌‏رفت و شام می‏‌خورد. حدود ساعت ۱۰ شب کار روزانۀ واقعی‏‌اش را آغاز می‏‌کرد و تا ساعات آغازین بامداد به نوشتن می‏‌نشست. «سپس مجدداً، همان‏طور که شرح دادم، اما با پرهیز از فشار زیاد، نرمش می‏‌کردم، خودم را می‌‏شستم و بعد، غالباً همراه کوره‏‌دردی در قلب و پرش عضلات شکم، می‏‌خوابیدم».

اگر آنچه کافکا می‏گوید حقیقت داشته باشد چرخۀ روزانۀ بالا نقشی اساسی در زایاییِ خارق‌‏العادۀ این دورانِ او ایفا نموده است. کافکا در اواخر سال ۱۹۱۲، ظرفِ چند هفته، داستان کوتاه حکم، چند فصل از رمان آمریکا ۷ و، از ماه نوامبر تا دسامبر، رمان مسخ را نوشت -که داستانی شگفت دربارۀ دگرگونی بدن است. ایدۀ اصلی داستان در خلال یکی از ادوار بی‏‌خوابی شدید او، وقتی روی تخت دراز کشیده بود، به ذهنش رسید. او گفت که «میل اجتناب‌‏ناپذیری برای جاری‌ساختن خود در آن» احساس کردم.

در آغازِ مسخ گرگور سامسای بازاریاب نمی‌‏تواند در محل کار خود حاضر شود. او که ناگهان بدل به نوعی حشره شده، چنان که انتظار می‏٬رود، گیج و پریشان‏‌حال است. باوجوداین، از سررسیدن سرپرست و پزشکِ بیمه، که گرگور می‌‏داند او را به تمارض متهم خواهند کرد، وحشت دارد. کارفرمایانِ گرگور معتقدند بیماران «از زیر کار دررو» هستند و باید «به دلیل ملاحظاتِ کاری» بر ناخوشی‏‌های موهوم‌شان «غلبه کنند».

مولر نیز بر این باور بود که «بیماری عمدتاً تقصیر خودِ فرد است» و از لطمات فراوان به کارفرمایان و همچنین جامعۀ کارگران سخن می‌گفت که عادت کرده‏‌اند نسبت به سلامتشان بی‏‌توجه باشند و، به‌‏خاطر بیماری‏‌هایی که به دست خودشان ایجاد شده، در محل کار حاضر نشوند. بیمارانْ محکوم به «حقه‌‏بازی» شدند.

کافکا که خود، در مقام کارمند ادارۀ بیمه، شاهد رنج کارگران از دست صاحب‏کارانِ بی‌‏وجدان بود می‌‏دانست این نگرش ممکن است چقدر خطرناک باشد. بااین‌حال، تصور اینکه مسئولیت می‏‌تواند آزادی به همراه آورد برای او جاذبه داشت: اگر بیماری یک انتخاب بود پس فرد می‏‌توانست راحت بگوید «نمی‏‌خواهم». کافکا یک‌بار گلایه کرده بود که سلامتی‌‏اش «فریب‏‌دهنده» است، «حتی خودم را هم گول می‏‌زند». کتاب مولر نوید مسخی تمام‌‏عیار را می‌‏داد: اگر کافکا اصول آن را پی می‏‌گرفت بدنش «از اربابی ناآرام و بی‌‏تاب به برده‌‏ای لایق و فرمانبردار بدل می‏‌شد».

در ظاهر چنین بود که دل‌بستگی وسواس‌‏گونۀ کافکا به سلامت جسمانی و خصلت کناره‌‏جویی او لازم و ملزوم یکدیگرند، اما در تابستان ۱۹۱۲، او با فلیسه در آپارتمان ماکس برود، دوست مشترکشان که بعد‌ها وصی ادبی کافکا نیز شد، آشنایی به‌‏هم زد.

فلیسه منشی جوان و بلندپروازی بود که در برلین زندگی می‏‌کرد. او خویشاوندِ دور خانوادۀ برود بود و در راهِ منزل خواهرش در بوداپست دیداری با اقوام داشت. کافکا، پنج هفته پس از ملاقات اول با فلیسه، به او نامه نوشت و به این ترتیب نامه‌‏نگاری طولانی و معمولاً بی‏‌امان آن‏ها آغاز شد. کافکا برای او نوشت که «هر یک از نامه‌‏های تو، هرقدر هم کوتاه، در نظرم بی‏‌پایان می‌‏نماید. ابتدا تا انتهای آن را می‏‌خوانم، بعد از اول شروع می‏‌کنم و همین‏‌طور بار‌ها و بار‌ها ادامه می‏‌دهم».

کافکا تابستان بعد، طی نامه‌‏ای، از فلیسه خواستگاری کرد. نامه‌‏ای عجیب بود که بخش عمده‏‌اش را فهرستی بلندبالا از دلایلی که فلیسه باید پیشنهاد ازدواج او را رد می‌‏کرد تشکیل می‏‌داد. ممکن بود فلیسه در عوضِ «صدمات بی‌‏شماری» که از زندگی با کافکا نصیبش می‏‌شد «مردی بیمار، ضعیف، منزوی، کم‏‌حرف، افسرده، سرد و ناامید» را به دست آورد. بااین‌حال فلیسه پذیرفت.

این رخداد برای کافکا آغاز دورانی بحرانی بود. او به‏‌راستی دلش می‏‌خواست با فلیسه ازدواج کند، ولی مشکل آن بود که، درعین‌حال، نمی‏‌خواست با او ازدواج کند و این دو شِقْ مغایر هم بودند. مادامی که این تمایلات نزد خودش محفوظ بود امکانی برای مهار قیاس‌‏ناپذیری‌شان وجود داشت، ولی اکنون ناهم‌خوانی به وحشت کشیده شده بود. همان دقت طاقت‌‏فرسایی که او به سلامت جسمانی‌‏اش می‌‏کرد به استنطاقی پایان‌‏ناپذیر در رابطه با نامزدی‌‏اش بدل شده بود. او نوشت که «هر چیزی فوراً تخم شک را در دلم می‏‌کارد» -هر چیز کوچکی سلسله‏‌جنبانِ زنجیره‏ای از تردید‌های بی‏‌پایان می‏‌شد.

کافکا به دفتر خاطراتش پناه ‏برد و «خلاصه‏‌ای از همۀ دلایل له و علیه ازدواجم» را یادداشت کرد و «ناتوانی در تحمل تنهایی و تجرد» را با احتمال اینکه شادکامیِ زندگی مشترک «به قیمت نویسندگی‌‏ام» تمام شود سنجید.

نگرانی‌‏های کافکا از همان روز‌های نخستِ رابطه‏‌شان مکرراً از تن خودش فراتر می‌‏رفت و به بدن فلیسه ‏کشیده می‌‏شد. کافکا دائم جویای سردرد‌های فلیسه می‌‏شد و او را، هم به‌‏خاطر جدی‌نگرفتن سردرد‌ها و هم به‏‌دلیل طرز زندگیِ «اعصاب‏‌خرد‏کنش»، ‏سرزنش می‏‌کرد. او از فلیسه خواهش ‏کرد روش مولر را آغاز کند و پیشنهاد کرد پاراوانی برای او بخرد تا هر دو بتوانند، طبق دستور، ورزش کنند.

چند روز پیش از آنکه درصدد بر‏هم‏‌زدن نامزدی‏‌شان برآید نیز در نام‌ه‏ای به فلیسه از خانوادۀ گیاه‏‎خوار آینده‌‏شان سخن گفته بود. او با ترغیب‌کردن فلیسه به رژیم‏‌های غذایی‌‏‏اش می‏‌خواست او را به نقب کوچک خودش دعوت کند. کافکا امیدوار بود آن‏ها با هم، ولی کاملاً بر اساس ضوابط خودش، زندگی کنند و او بتواند هم‌‏زمان از همۀ مواهب تنهایی و هم‌‏صحبتی برخوردار گردد.

کافکا و فلیسه در ژوئن ۱۹۱۴ به‌‏طور رسمی نامزد کردند. مجلسی خانوادگی برگزار شد و خانوادۀ کافکا و بوئر در برلین گرد آمدند. آن روز کافکا حالتی اندوه‌بار داشت. در دفتر خاطراتش نوشت «مثل مجرم‌ها، دست و پایم در بند بود. اگر من را در گوش‌ه‏ای به غل‏‌و‏زنجیر واقعی کشیده بودند … ممکن نبود از این بدتر باشد. مراسم نامزدی‌‏ام بود و همه سعی کردند سر حالم بیاورند، ولی وقتی موفق نشدند کوشیدند به همان شکل تحملم کنند».

ضربۀ آخر زمانی وارد شد که او و فلیسه به خرید اثاثیۀ منزل رفتند. کافکا از انتخاب‏‌های پرزرق‏و‏برق و بورژواییِ نامزدش، که مغایر با اصول مینی‏مالیستی لیبنس‌‏رفورم بود، به‏‌شدت رنجیده‌‏خاطر شد. او دو سال بعد نوشت که «بیش از همه بوفه … ناراحتم کرد»، شبیه «سنگ قبر» بود. آیا به‌‏راستی وقتی آن‏ها وارد مغازه شدند او صدایی تهدید‏آمیز شنیده بود -صدای ناقوس تشییع جنازه؟

کافکا سازش‌‏ناپذیر می‏‌نمود: اسباب خانه هم، مثل هر چیز دیگر، اصول داشت. نباید چیزی مازاد بر احتیاج باشد، شعار او، مانند همیشه، «پاکیزگی» بود. بوفه‌‏ها، عکس‌‏ها، ملافه‌‏ها، گل‌‏های برگ‌‏عبایی و قالیچه‏‌ها، همه، در نظر کافکا نه‌تن‌ها خنزرپنزر بلکه «آشغال» بودند.

کافکا دو هفته پس از این جشن‌‏ها به دوست فلیسه، گرته بلوخ، نامه نوشت و سعی کرد علت رفتار عجیب و «یکدندگی» اش را توضیح دهد. او گفت «ناگزیرم همه‏‌چیز را به ضعف جسمانی‏‌ام نسبت دهم». «اگر سالم‌‏تر و نیرومندتر بودم بر همۀ مشکلاتم فائق می‏‌آمدم». در آن صورت از رابطه‏‌اش با فلیسه «مطمئن» می‌‏شد؛ می‏‌شود گفت «از همۀ عالَم مطمئن می‏‌شد». ولی او در آن زمان تنها از یک چیز مطمئن بود: که «یقیناً» مبتلا به «بیماری‏‌هراسی عظیمی هستم که چنان ریشه‏‌های پرشمار و عمیقی در وجودم دوانده که حیات و مماتم وابسته به آن است».

این گفته نشان می‏‌دهد که «بیماری‏‌هراسیِ» کافکا چیزی ورای ترس از بیماری بود. او جهان خود -و همۀ جزئیاتش- را با آن معنا می‌‏بخشید. ممکن نبود چیزی بدیهی پنداشته شود، همه‏‌چیز می‏‌بایست مورد بررسی دقیق قرار گیرد و از زوایای مختلف نگریسته شود. هر چیز کوچک یا بزرگی دست‏مایۀ تفاسیر ذهنیِ همه‌‏جانبه و سخت‏‌گیر بود.

کافکا بلافاصله پس از آنکه به گرته نامه نوشت به برلین فراخوانده شد؛ گویا فلیسه و گرته با هم صحبت کرده بودند. فلیسه که تصمیم به خاتمۀ نامزدی گرفته بود همراه خواهرش و گرته در هتل آسکانیشر هوف با کافکا روبه‌رو شد. کافکا در این دیدار ذلتی دردناک را تجربه کرد، زخمی که التیام آن آسان نبود. او در خاطراتش از این مواجهه با عنوان «محکمه» یاد کرد.

کافکا پس از بازگشت به پراگ در آپارتمان خالی خواهرش ساکن شد. یک روز قبل از آن، جنگ جهانی اول در اروپا شعله‌‏ور شده بود. او برای نخستین بار در عمرش تنها زندگی می‏‌کرد. کافکا به «خلوت مطلق» دست یافته بود، به‌‏استثنای یک صدا که قطع نمی‌‏شد: وراجی‏‌های بی‏‌پایان همسایه‏‌ها. او در خاطراتش نوشت: «قرار بود ماه آینده عروسی کنم. این مثَل که هر کس خربزه می‏‌خورد باید پای لرزش هم بنشیند عذابم می‏‌دهد».

اتفاقاً کافکا طی چند ماه آینده بیشتر پشت میز کارش نشست برای اینکه عواقب تصمیمش را به خوبی درک کند. او در این آپارتمانِ سرد و خلوت که دور از جهانِ درحالِ‌فروپاشی نقب زده شده بود بار دیگر مشغولِ کار طولانی بازنگری شد. تا ساعت پنج، شش یا هفت صبح به نوشتن ادامه می‌‏داد و رمانی را که بعد‌ها محاکمه ۸ نام گرفت آغاز کرد (هرچند که این اثر نیز، مثل داستان نقب، ناتمام ماند و ماکس برود، پس از مرگ کافکا در ۱۹۲۴، آن را ویرایش و منتشر کرد).

محاکمه داستان مردی به اسم یوزف ک. را روایت می‏‌کند که به جرمی نامعلوم متهم شده است. بازرس بیگانه‌‏ای او را که از گناه خود بی‏‌خبر است به‏‌طرز بی‌‏رحمانه‏‌ای زجر می‌‏دهد و دست آخر اعدام می‏‌کند. آنچه بیش از هر چیز برای او تحمل‏‌ناپذیر است همین بی‏‌خبریِ اجباری و، ازاین‌‏رو، بی‏‌معناییِ اتهام علیه اوست: گناه ک. چیست؟

ازآنجاکه این وضعیت خارج از تحمل ک. است به نوشتن روی می‌‏آورد. اواخر رمان تصمیم می‏‌گیرد عرض حالی بنویسد «تمام زندگی آدم، تا کوچک‏ترین اعمال و حوادث، باید به یاد آید و از هر زاویه‌‏ای باید به‌‏روشنی بیان و بررسی شود». ک. می‏داند که این کار روندی بسیار طولانی، «کاری تقریباً بی‌‏انتها»، خواهد بود؛ بنابراین «اگر در دفترش مجال نمی‌‏یافت، که بسیار هم محتمل می‌‏نمود، پس باید شب در منزل آن را بنویسد». درحقیقت لازم نبود که فرد «سرشتی مضطرب و اندیشناک» داشته باشد تا با نوعی تسلیم و رضا به این کار بنگرد و بپندارد که «تمام‌کردن این عرض حال محال محض است»؛ باوجوداین او کار بی‌‏پایانِ خودنگری را آغاز می‏‌کند.

آقای ک. به برائت نمی‏‌اندیشد. امید حقیقی او یافتن جرمی است که مجازات را توجیه و، با معنابخشیدن به آن، تحمل‏‌پذیرَش کند، اما او هرگز به این آگاهی نمی‏‌رسد. هیچ‌‏یک از قهرمانان داستان‏‌های کافکا نمی‌‏رسند. او در پایانِ رمان، بی‏‌خود و بی‏‌جهت، «مثل سگ» می‏‌میرد.

کافکا نگارش محاکمه را متوقف کرد تا داستان کوتاهی را با همان مضمون، به اسم گروه محکومین ۹، بنویسد. در این داستان، «محکومینِ» کذایی را به‌‏طور تصادفی برای اعدام انتخاب می‏‌کنند و درون ماشینی قرار می‌‏دهند که گناهانشان را روی پوست بدنشان خال‌کوبی می‌کند. افسرِ ناظر معتقد است که فردِ محکوم به مرگ «وقتی متن حکم بر روی بدنش کوبیده شد کیفر خود را به‌‏خوبی خواهد دانست». به این ترتیب محکومین به‏‌طرزی فجیع، اما آگاهانه می‏‌میرند. اما افسر، که خود به درون ماشین می‏رود، از این مرگِ بامعنی محروم می‏گردد؛ صرفاً «قتل، ناب و ساده».

کافکا، پس از مدتی جدایی از فلیسه، بالاخره رابطه‌‏اش را با او، با جوش و خروشی کمتر، از سر گرفت. آن‏ها دوباره نامزد کردند. سپس او در سال ۱۹۱۷ دچار اولین حملۀ سِل شد. منظره‏ای هولناک بود: سر شب به رختخواب رفت، اما در نیمه‏‌های شب خون راهِ گلویش را بست و با حال خفگی بیدار شد. لنگان‏‌لنگان به‏‌سوی کاسۀ دست‌شویی و بعد به‏‌طرف پنجره رفت. از آنجا می‏‌توانست قصرِ بالای تپه را ببیند. اما خون همچنان جاری بود.

هوا کم‏کم روشن می‏‌شد که سرانجام کافکا به رخت‌خوابش بازگشت -که البته برای او موضوع عجیبی نبود. عجیب آن بود که راحت به‏‌خواب رفت. صبح سروکلۀ خدمتکار پیدا شد و وقتی اوضاع را دید درآمد که «آقای دکتر! چندان دوام نخواهید آورد». بااین‌حال، کافکا پس از ماه‏‌ها احساس آرامش می‌‏کرد. بهتر از هر زمان دیگری خوابیده بود. مدتی پس از این ماجرا رابطه‌‏اش را با فلیسه قطع کرد و پنج سال تردید و تزلزل را پایان بخشید. اما چیزی نگذشت که دوباره نامزد کرد. او این‌‏بار بیماری مسلول به نام یولی ووریتسک را به فهرست تلاش‌‏های تمامی‌‏ناپذیرش برای فهم آنچه می‏‌خواهد وارد کرد.

معمولاً کسانی که انگ «بیماری‏‌هراس» بر آن‏ها زده شده، وقتی به مرضی واقعی مبتلا می‏‌گردند، احساس می‏‌کنند تبرئه شده‌‏اند و بیماری نشان داده که آن‏ها اساساً بیماری‌‏هراس نبوده‌‏اند («گفته بودم که بیمارم»). ازاین‏‌رو، در نظر بعضی افراد، بیماری -هرقدر هم که طاقت‌‏فرسا باشد- چه‌‏بسا مایۀ تسکین است، چراکه مُهر پایانی است بر چرخۀ بی‌‏پایانِ تفسیر‌های بیماری‏‌هراسانه. وقتی آلیس جیمز (خواهر ویلیامِ فیلسوف و هنریِ نویسنده) به سرطان سینه مبتلا شد، در واکنش، آن را «فوق‌‏العاده‌‏ترین لحظۀ زندگی و، درواقع، تنها لحظه‏‌ای که گذران عمر، چون زندگی می‏‌نماید» نامید.

اما دلیل آرامش کافکا این نبود. خون‌ریزی ریوی‌‏اش گونه‌‏ای مسخ -از بیمار خیالی ۱۰ به بیمار واقعی- در او به وجود آورده بود. باوجوداین حتی اکنون نیز خود را بیماری‏‌هراس می‏‌خواند. او معتقد بود «تغییرات بی‏‌شمارْ» ناخوشی‏‌های موهومِ سالیان را شدت بخشیده تا اینکه «بالاخره با بیماریِ واقعی خاتمه یافته است». می‌‏گفت این «مرضِ ریه جز سرریزِ بیماری ذهنی‏‌ام نیست».

کافکا، چند سال پیش از این، به فلیسه گفته بود کسانی که سردرد می‌گیرند نباید دنبال التیام آن باشند، بلکه باید کل زندگی‌شان را به‌‏دقت از نظر بگذرانند «تا ببینند منشأ سردردهایشان در کجاست». کافکا این درس را از مولر آموخته بود: بی‌ماری تقصیر خودِ فرد است. او در آسایشگاه مسلولین، بر بالای کوه‏‌های تاترا، زندگی‌‏اش را مرور می‌‏کرد تا ریشه‏‌های پنهان بیماری‌‏اش را بیابد. مجازات روشن بود؛ او تنها می‏‌بایست بفهمد جرمش چیست.

کافکا نظرات مختلفی دربارۀ منشأ بیماری‌‏اش داشت، اما دلیل مورد پسندش آن بود که نیم‌‏دهه تردید دربارۀ عشق به فلیسه موجب شده او به سِل مبتلا شود: مغزش ‏گفته بود «نمی‏‌شود این‌طور ادامه داد» و پنج سال بعد ریه‏‌هایش پاسخ داده بودند که در خدمت‏‌گزاری حاضرند. بیماری‏‌های خیالی و واقعی کافکا در ساحت تفسیریِ واحدی قرار داشتند: هر دو تجلی‏‌های نمادین وضعیت روحی او بودند و ازاین‏رو می‌‏توانستند دست‏‌مایۀ تفاسیر گوناگون قرار گیرند. چه‏‎بسا وقتی او اعلام کرد که «تار و پودم ادبیات است» مقصودش همین بوده است. کافکا همواره بیماری را نوعی استعاره قلمداد می‌‏کرد، تا هنگامی که جان سپرد و کار بیماری‏‌هراسانۀ خوانش بدن و ذهنش برای همیشه ناتمام ماند.

پی‌نوشت‌ها:

این مطلب را ویل ریس نوشته و در تاریخ ۲۵ مارس ۲۰۲۲ با عنوان «Kafka the hypochondriac» در وب‌سایت ایان به انتشار رسیده است و برای نخستین‌بار با عنوان «کافکای نویسنده، کافکای بیمار» در بیست‌وچهارمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۵ آبان ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.

ویل ریس (Will Rees) نویسنده و ویراستار اهل انگلستان و مدیر انتشارات پنینسولا پرس است. نوشته‌‏های او ازجمله در گاردین، گرانتا و لس‌‏آنجلس ریویو آو بوکس به چاپ رسیده است. نخستین کتاب او با عنوان بیماری‏‌هراسی (Hypochondria) به‌‏زودی منتشر می‏‌شود.

پاورقی

۱
The Burrow
۲
Anatomy of Melancholy
۳
Lebensreform
۴
Paternal ambivalence
۵
Strength and How to Obtain it
۶
My System: ۱۵ Minutes' Work a Day for Health's Sake
۷
Amerika
۸
The Trial
۹
In the Penal Colony
۱۰
Le malade imaginare: نام نمایشنامه‌‏ای از مولیر، نویسندۀ فرانسوی [مترجم].

منبع: ترجمان

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید