دنیای ما به سرعت عوض شد

دنیای ما به سرعت عوض شد

اواخر دهه ۱۹۸۰ «ژیژک» را به یاد دارم که به کرات به اسکس می‌آمد و پس از خواندن ۱۰۰ صفحه اول کتاب «اهداف والای ایدئولوژی» که در ۱۹۸۹ انتشار یافته بود، فکر کردم «این خودش است»، اما متاسفانه اشتیاق من رو به افول گذاشت. در اوایل ۱۹۹۰، تب تند مناظرات پست‌مدرنیسم از بین رفته بود و مواضع آن‌ها یکنواخت و تا حدی خسته‌کننده شده بود. طرفداران «هابرماس» سرسختانه از دیدگاه سکولار/مدرنیست خود دفاع و سایرین سعی می‌کردند آن‌ها را نادیده بگیرند و اغلب هم موفق بودند.

کد خبر : ۶۵۴۲۵
بازدید : ۱۲۲۹
دنیای ما به سرعت عوض شد
سایمون کریچلی | * دهه ۱۹۸۰، از گوشه تاریک و مه‌آلود انگلستان، جایی که من ساکن بودم، دوره ملالت‌باری بود، دوره‌ای با تهدید قریب‌الوقوع فاجعه هسته‌ای و ظهور احزاب راست‌گرا همراه با پیروزی سنگین تاچر بر حزب سازماندهی شده کارگر و آنچه از سوسیالیست چپ باقی ماند. ضمنا من پولی در بساط نداشتم.

دهه ۱۹۹۰ کاملا متفاوت بود ولی سخت بتوان تشریح کرد که این تفاوت دقیقا در چه چیز‌هایی نهفته بود. در ابتدا باید گفت که حس تحقیر از استعفای تاچر در اواخر نوامبر ۱۹۹۰ گزافه‌گویی نیست. در وهله دوم جنگ سرد پایان یافته بود، همه راضی به نظر می‌رسیدند و به طور گسترده‌ای درباره لیبرال دموکراسی و پایان تاریخ صحبت می‌کردند. در وهله سوم و مهم‌تر از همه من شغلی در دانشگاه اسکس پیدا کردم و مشغول آموزش فلسفه شدم که باعث خوشحالی بود. در آن روز‌های دور، قبل از جهانی شدن زندگی روشنفکری و پیدایش نوپرستی شهری، دانشگاه‌های استانی مانند اسکس، ساسکس و واریک هنوز محل تفکر و تبادل افکار جدید درباره تئوری و فلسفه بودند.

پرسش سیاسی محوریتی را مفروض داشت و برای کسانی که در دوره مارکسیسم بنیادگرا نزیسته بودند عجیب به نظر می‌آمد. انتشار کتاب «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی» (۱۹۸۵) به قلم «ارنستو لاکلائو» و «شانتال موف» تا سال‌ها نقطه عطفی در مناظرات نظری چپ‌گرا‌ها بود. این کتاب موجی از حملات بر مواضع غیرقابل پوزش پساساختارگرایانه پسامارکسیستی را دربرمی‌گرفت، اما برای دانش‌آموخته رمزگشایی مثل من به نظر می‌آمد که نظریه هژمونی یک تمرین سیاسی را پیشنهاد می‌کرد که وضعیت جدید را معنا می‌بخشید. یعنی ظهور اشکال تازه‌ای از دموکراتیزه شدن پس از فروپاشی شوروی در ۱۹۸۹ و بروز جنبش‌های تازه سوسیالیستی که براساس جنسیت و نژاد و نه طبقه اجتماعی، شکل گرفته‌اند. مردم فراموش می‌کنند که به واسطه «لاکلائو» بود که «اسلاوی ژیژک» وارد مناظره نظری در دنیای انگلیسی‌زبان شد تا نشان دهد که تفکر دموکراسی رادیکال نیاز به تعریف بیشتر لاکانی‌ها از موضوع دارد.
من در اواخر دهه ۱۹۸۰ «ژیژک» را به یاد دارم که به کرات به اسکس می‌آمد و پس از خواندن ۱۰۰ صفحه اول کتاب «اهداف والای ایدئولوژی» که در ۱۹۸۹ انتشار یافته بود، فکر کردم «این خودش است»، اما متاسفانه اشتیاق من رو به افول گذاشت. در اوایل ۱۹۹۰، تب تند مناظرات پست‌مدرنیسم از بین رفته بود و مواضع آن‌ها یکنواخت و تا حدی خسته‌کننده شده بود. طرفداران «هابرماس» سرسختانه از دیدگاه سکولار/مدرنیست خود دفاع و سایرین سعی می‌کردند آن‌ها را نادیده بگیرند و اغلب هم موفق بودند.
این سوال بیش از هر چیزی مورد توجه بود که «پسااستعماری» به چه چیزی اطلاق می‌شود. من کار خود را در اسکس همان هفته‌ای آغاز کردم که «پاول گیل روی» آغاز به کار کرد و از کار‌های او که به تدریج چاپ می‌شدند مانند «آتلانتیک سیاه» در ۱۹۹۴، بسیار آموختم. او به نظر جغرافیای تازه‌ای برای تئوریزه کردن گروه‌های اجتماعی و فرهنگی ارایه می‌داد و این مطلب به طور یقین روش دستیابی من به عقاید فلسفی را تغییر داد. همچنین «هومی بابها» تاثیر یک فرهنگ در حال رشد (بعد‌ها طی یک سخنرانی متواضعانه در ساسکس) را به‌جا گذاشت. من به یاد دارم همراه هیاتی از موسسه هنر‌های معاصر لندن به صحبت‌های او درباره عصیان ۱۸۵۷ هندی‌ها گوش می‌دادم و او تئوری فرهنگی خود را به لحاظ رده‌بندی، ترکیبی می‌نامید. آشکار بود که با چنین رویکردی سوالات مطرح شده‌ای مانند شکل‌گیری هویت و مقاومت سیاسی نمی‌توانستند به سادگی در زیرمجموعه تحلیل‌های متداول مارکسیستی از طبقه اجتماعی قرار بگیرند.

در واقع آن روز‌ها اتفاق عجیبی در ICA روی داد که باور آن پس از تنزل آن موسسه به رویداد‌های بی‌شمار احمقانه درباره علوم اعصاب و هنر با حمایت مالی کمپانی‌های فراملیتی، سخت است. من اولین بار در ICA با «جودیت باتلر» برخورد کردم؛ جایی که او هوشمندانه از خود در مقابل سوءتفسیر‌های عامدانه از کتاب «دردسر جنسیت» (۱۹۹۰) که به پذیرش کار او آسیب می‌رساندند، دفاع می‌کرد. در نیمه ۱۹۹۰، من همراه با «سونوا شامداسانی» مسوول انجمنی به نام «انجمن فلسفه» بودم که ضمن رویداد‌های پرهیاهو در آن، چهره‌های تابناکی مانند «ژاک دریدا»، «ژان لاک نانسی» و «میشل سورس» نیز برجسته شدند. مهم است که به یاد داشته باشیم که این قبل از ظهور فلسفه کاملا مردمی بدون داشتن تحصیلات و فلسفه کوچه بازاری بود که بعد از چاپ کتاب «تسلای فلسفه» آلن دوباتن در سال ۲۰۰۰ موجب به‌هم‌ریختگی طبقات کتابخانه‌ها و امواج رادیو و تلویزیون شد. فلسفه هنوز به تخصص کاهش نیافته بود و فیلسوف را هنوز یک نوع مربی زندگی نمی‌دیدند که به طبقات بالا و پایین بگوید چگونه زندگی کنند.

بخش فلسفه ICA وابسته به «انجمن روانکاوی» در ICA بود و من این را یادآوری می‌کنم زیرا شاید درحال حاضر سخت بتوان قدردان محوریت تحلیل روانی (روانکاوی) برای تفسیر فرهنگ، هنر و زندگی در آن زمان شد. این فوق‌العاده بود. مردم باور داشتند که زبان محور تشکیل فرهنگ بود، نمایه‌ای از خواسته‌ها و این زبان «در سر» نبود بلکه در ساختار اجتماعی و ایدئولوژیک قرار داشت؛ البته علم روانکاوی به واسطه ایدئولوژی ساده‌لوحانه علم اعصاب کنار زده شده است، من آن را نوعی علم جدید جمجمه‌خوانی برای قرن ۲۱ می‌دانم. شخصیت محوری فلسفی اوایل دهه ۱۹۹۰، حداقل برای من، دریدا بود. او بر چشم‌انداز روشنفکری احاطه داشت و به یک میزان دارای جذابیت‌های الهام‌بخش و بازدارنده بود. امور اداری کمبریج در سال ۱۹۹۲ جایی که او در ابتدا دکترای افتخاری را از دانشگاه کمبریج رد می‌کند، مرکز مباحثات و مناظرات عمومی بود. من تیتر اول از صفحه اول «ایندیپندنت» ماه مه‌۱۹۹۲ را به یاد دارم، پس از آنکه در نهایت درجه دکتری تقدیم می‌شود: «نیهیلیسم‌شناختی به شهر انگلیسی برخورد کرد.» این یک بخت بزرگ بود، همان طور اولین کتاب من «اخلاق شالوده‌شکنی» که در ژوئن همان سال به چاپ رسید و میلیون‌ها نسخه از آن به فروش رفت.

در دانشگاه واریک حرکتی عامدانه علیه «دریدا» در حال شکل‌گیری بود که ناشی از یک تبانی قوی مابین «جرج باتای»، «فیلیپ کی دیک»، «ژیل دلوز»، «فلیکس گواتاری» و چندین فرد دیگر می‌شد. در آنجا مهره کلیدی «نیک لند» بود که من با او در دوره کارشناسی دانشگاه اسکس هم‌کلاس بودم، زمانی که او در حال نوشتن پایان‌نامه دکترای خود درباره «مارتین هایدگر» بود (آیا اشاره کردم که هر کسی قبلا هایدگری بوده، حتی- به ویژه - ضد هایدگری‌ها؟)

نیک ذهنی شهاب سنگی (درخشان و زودگذر) و به طور وحشیانه‌ای طناز داشت. مجموعه نوشته‌های او اخیرا تحت عنوان «نیش دندان غریزی» (۲۰۱۱) بیرون آمده است که من آن را یک نوع انتقام به‌حق می‌دانم. او از طرف فیلسوفان حرفه‌ای کنار گذاشته شده بود، زیرا آن‌ها صرفا نمی‌خواستند فکر کنند و خشنودی بازار آکادمیک را ترجیح می‌دادند. من همیشه او را برای این گرایش بی‌نظیرش ستایش می‌کردم، اینکه اندیشه را تا مرز مطلق آن پیش ببرد و سپس ببیند چگونه کسی می‌تواند آن را پیش‌تر براند.
دیگران نیز این کار را می‌کردند و فکر می‌کنم از جمله کار‌های مهم سری کتاب‌های «کیت آنسل پیرسون» در اواخر دهه ۱۹۹۰ تحت عنوان «زندگی ویروسی» (۱۹۹۷) و «زندگی جنینی» (۱۹۹۹) باشند؛ البته، ماجرا پایان خوبی نداشت. در اواخر دهه ۱۹۹۰، بخش فلسفه واریک «نیک» را اساسا به اتهام خشونت کنار گذاشت که این یک نوع بیماری آکادمیک است. ضعف «نیک» در قدرت او بود: اغوا. یعنی اینکه او برای خود مرید جمع می‌کرد. این خارق العاده بود. اینکه او در واریک صحبت کند و توسط همان مردمی که با ذائقه کلامی او هم‌سلیقه هستند محکوم شود. بنابراین گره اصلی غالب در دهه ۱۹۹۰ اختلاف بین طرفداران مادرزادی «دلوز» و طرفداران «دریدا» بود و این مناسب‌ترین راه جمع‌بندی برای آنچه در دهه بعد روی داد، است.

عناصر دیگری از چشم‌انداز دهه ۱۹۹۰ باید ذکر شود: سمینار‌های فوق‌العاده «کارولین گیل» در فضای باز کالج بیرک بک، دانشگاه لندن و کنفرانس‌های بزرگ درباره «باتای» و «موریس بلانشو» که مرکز توجه فعالیت‌های روشنفکرانه بود، سری چشمگیر سخنرانان مهمان که توسط «مایکل نیومن» نظارت می‌شد، جذب صد‌ها شنونده به فضای سوررئال تئاتر آناتومی در دانشگاه کالج لندن، سخنرانی‌های جمعه «مارک کازین» درباره موضوعات مختلف در «انجمن معماری» که در مجله «ووگ»، جزو پنج کاری که شما باید در لندن انجام دهید فهرست شده بود. من در مورد خودم، در دوره دانشگاهی دهه ۱۹۹۰، تنها راه‌حل ممکن را ناپدید شدن سریع تحت عنوان اعتقاد به ارجحیت کار تحقیق دانستم و بسیار خوش‌شانس بودم که اوایل دهه بعد از انگلستان خارج شدم.

دهه ۱۹۹۰ با «جنگ در سیاتل» و رویت جنبش ضد جهانی شدن در رسانه‌ها پایان یافت. چند ماه بعد، به نظر می‌رسد که این جنبش با انتشار کتاب «امپراتوری» در سال ۲۰۰۰ توسط «آنتونیو نگری» و «مایکل هارت» عهدنامه فلسفی خود را می‌یابد. من به یاد دارم که دانشجویان دوره کارشناسی در اسکس یک گروه مطالعه سیاسی رادیکال را در سال ۱۹۹۹ تشکیل دادند که من اغلب شرکت می‌کردم و تغییر محسوسی در لحن و تساهل آن‌ها دیده می‌شد. یک نوع کم‌طاقتی در ساختارشکنی بود که به لحاظ سیاسی غیرمرتبط و تحت‌اللفظی به نظر می‌آمد، ناامیدی توام با غفلت پسا ساختارگرای ضد اصولگرا، چیزی که به نظر مشوق دموکراسی و میل بازگشت به مارکس بود. صحنه عوض شد و گروه جدیدی از شخصیت‌ها ظاهر شدند که به نظر بهتر قادر به نشانی دادن بودند، مانند «آلن بادیو» و «ژاک رانسیر». چرخ می‌چرخد.

*استاد فلسفه در «هانس جوناس»، مدرسه جدید تحقیقات اجتماعی نیویورک امریکا است.
ترجمه: فریده وکیلی
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید