"زندگی" به ازای فقط یک دود

بیابانهای خلازیر و آزادگان، آن رَحِم نفرین شده ایست که جنین ناقصالخلقه گودالها و چینههای آجری را در خود میپروراند. روایت خلازیر و آزادگان، روایت بدون نقطه همزیستی سگها و آدمهاست...
کد خبر :
۷۸۰۴۳
بازدید :
۶۶۰۳

بنفشه سامگیس | صف مردم پشت پیشخوان سمنوپزی، دراز شد تا پیادهروی نرسیده به تکیه کهنه. یکی مانده به آخر صف بودم و بعد از من، مرد میانسالی با موهای سفید کمپشت و عصا و زنبیلی در دست، بالا سر کارتنخواب بیحالی ایستاد که پای کرکرههای فروافتاده مغازه رنگفروشی از هوش رفته بود. نگاهی به تن بیرمق کارتنخواب انداخت و زیر لب گفت: «خدا کمکت کنه برادر.»
پول سمنوها را حساب کردم و آمدم کنار پای کارتنخواب. روی دست چپ، از حال رفته بود و دست راستش، انگار به وقت بیهوشی، حایل بدن شده باشد، از کف، رو به آسفالت بود. رنگ دست؛ دستی زمخت و ضخیم از شدت کثیفی و آفتاب خوردگی، به سیاهی آسفالت، تنه میزد.
پشت کفشهایش را؛ احتمالا به وقت هوشیاری، خوابانده بود و ترکهای عمیق پاشنه پا را پینه و پوستههای ورآمده چرک بخیه میزد. موی گوریده سرش، رشتههای موازی رنگ باخته از غلظت خاک بود. از روزن دکمههای یکی درمیان فرنچ خاکستری رنگش، دندههای بیرون زدهاش، تیراژ گرسنگیهایش بود. نفس میکشید، نامنظم؛ بیشتر خِرخِر میکرد تا آنکه ریه از عادت دم و بازدم پیروی کند.
نیمه چپ صورتش روی آسفالت بود و دهانش باز مانده بود و گوشه لب، بزاق خشکیده، سفیدک زده بود. جوان بود. نمیدانم، شاید ۴۰، شاید کمتر، مهم نبود. مهم، تحلیل ناگزیرش پای آستان سمنوپزی و تکیه کهنه بود....
نگاه صف جلوی سمنوپزی، خیره بود به ریخت رقتآورش. هر که کیسه در دست از سمنوپزی بیرون میآمد، سری برمیگرداند و آخرین تصویر از ممات در حیاتش را پشت پلکهایش به خاطر میسپرد و میرفت. صدای اذان از بلندگوهای مسجد همت که رسید تا درگاه سمنوپزی، پیرمردی از کارگاه چوببری روبهرو با قابلمه و قاشقی در دست بیرون آمد و نشست کنار تنِ کارتنخواب.
«بهروز، بابا، پاشو. پاشو پسرم. غذا برات آوردم. پاشو بابا.»
جواب پیرمرد، یک نفس نسبتا عمیق بود که از لبهای نیمه باز بهروزِ نیمه هوشیار بیرون جهید و قطره اشکی که از گوشه چشم راست، جوشید و در درازای صورتش جاری شد. پسر کم سالی از کارگاه سرک کشید و پیرمرد را صدا کرد.
پیرمرد، قابلمه و قاشق را کنار سر بهروز گذاشت و دستی روی زانو زد و برگشت سمت چوببری. محتوای داخل قابلمه، دمپختک بود و چند تکه کوچک مرغ. بهروز، همچنان خِرخِر میکرد. اذان که تمام شد، شانهاش را آرام تکان دادم.
«داداش. پاشو. برات غذا آوردن. داداش، پاشو غذا بخور.»
بهروز، تکان خفیفی خورد و پلکهایش نیمه باز شد. نجوایی لرزان از لبهای خشکیدهاش بیرون آمد.
«میخوام بمیرم خواهر. هیچی نمیخوام. میخوام بمیرم.»
غروب سهشنبه ۲۰ اسفند ماه
کارتنخوابها آمدهاند گرمخانه، حمام کردهاند و پیراهن تمیز پوشیدهاند و ماسک نازکی بر صورت زدهاند و منتظر شامند. ۹ روز تا نوروز مانده ولی برای این آدمها، بیمفهومترین اتفاق زندگی، نو شدن سال است. برای مردهایی که سالهای نه خیلی دور، از زندگی، طلبهای دیگری داشتند و حالا زرخرید هرویین شدهاند، نو شدن سال و نوروز چه معنایی باید داشته باشد؟ چرا باید معنایی داشته باشد؟
اون وقتی که مادرت زنده بود، هفت سین توی خونه داشتین؟
۱۷ خرداد ۱۳۷۶، مادر اسماعیل جلوی چشمهای کوچکترین بچهاش جان داد؛ جلوی چشمهای تنهاترین بچهاش. اسماعیل، وقتی دستهای یخ کرده مادرِ مرده را در دست میفشرد، از ترس فرداهای تنهایی به گریه افتاد.
«چهارشنبهسوری، با مادرم میرفتیم خیابونا رو میچرخیدیم. پولی نداشتیم که خرید کنیم. ولی همدیگه رو داشتیم. همین بس بود. خواهر برادرام پی زندگی خودشون بودن. ما دوتایی خونهتکونی میکردیم، فرش میشستیم، من دیوارای خونه رو رنگ میزدم. مادرم کت و شلوار سال قبلمو پشت و رو میکرد. من گلدون لاله عباسی میآوردم که میذاشت کنار سبزهای که سبز کرده بود. وقت تحویل سال، قران میخوند و به من و خودش فوت میکرد. بعد رفتنِ مادرم، عید واسه من تموم شد، زندگیم تموم شد.»
چهلم مادر که گذشت، اسماعیل، هرویینی شده بود. راننده خاور بود و بار میلگرد و مفتول جابهجا میکرد برای بازار آهن. خاور اجارهای را تحویل صاحب کار داد و تسویه حساب کرد و دو جفت جورابی که داشت روی هم پوشید و انگشتر حرز یادگار مادرش را داد به صاحب خانه بابت اجارههای عقب افتاده و آمد کنج کوچه اوراقچیها نشست و منتظر ماند تا هوا تاریک شد، منتظر ماند تا هوا روشن شد، منتظر ماند تا ظهر. عصر تابستان، اسماعیل خیابان خواب شده بود..
اسماعیل در همه این سالها، آمدن عید و نوروز را میفهمید؛ از شلوغی خیابانها، از بشقابهای سبزه جلوی مغازهها، از مردمی که هول خرید عید داشتند، از آدمهایی که رخت نو به تن داشتند، از خندهها و نگاههای شکفته از رسیدن بهار ... همه آن ساعتها و روزهایی که اسماعیل، گونی به کول، خیابانهای مرکز شهر را پیاده بالا و پایین میرفت و سطلهای زباله کنار رستورانها را میجورید تا با یک ظرف آلومینیومی بیشتر و یک قوطی نوشابه بیشتر، وزن گونی روی کولش، یک کیلو بیشتر شود، از نگاه آدمهای سیر، همان آدمهایی که نگاه شان را از او میدزدیدند و وانمود میکردند که او را نمیبینند، میفهمید که عید و نوروز نزدیک است.
«برای من عید مهم نبود. کسی رو نداشتم. خونه کی میرفتم؟ خونه خواهری که از کنارم رد شد و منو نشناخت، چون کارتن خواب بودم؟ خونه برادری که فقط وقتی تمیز بودم به من احترام میذاشت؟ توی این زندگی، من هیچی ندارم. هیچی.
خودمم و این لباس تنم. بارها شد که، چون زبالهای گیرم نیومد بفروشم، دو روز، سه روز هیچی نخوردم، حتی پول موادم نداشتم، از خماری و گرسنگی، میافتادم گوشه خیابون. یکی میاومد و صدام میزد اسی، چته؟ میرفت یه نونی برام میگرفت، خماری مو میدید، میرفت برام مواد میگرفت.
خیلی وقتا از خماری و گرسنگی، پناه میبرم به خرابهها، میرم گوشه خرابه میافتم، با خودم حرف میزنم، با گربههای تو اون خرابه حرف میزنم. آرزوی همه این سالهام این بود که یکی دستمو بگیره، نجاتم بده از این تنهایی. چند وقته فکر میکنم من بمیرم کی منو خاک میکنه؟ اصلا بمیرم کی میفهمه؟»
مدیر گرمخانه میگوید تلخترین خاطرهاش از ۱۰ سال مدیریت گرمخانهها، لحظه تحویل سال است؛ آن ثانیههایی که دعای تحویل سال از بلندگوی رادیوی گرمخانه پخش میشود و چشمهای پیرمردهای کارتن خواب، به اشک مینشیند.
«من سر تحویل سال، پای سفرههای هفت سین گرمخونهها، گریه واقعی این مردا رو دیدم. مردایی که همه جا بهشون توهین شد، بهشون بیمهری شد، من مرگ این مردا رو دیدم، مردایی که نه از هرویین، از غصه تحقیر و توهین و تنهایی مردن.»
نیمهشب سهشنبه ۲۰ اسفند ماه
از دل بیابانهای آزادگان و خلازیر، آتش میجوشد تا وقتی چشمت به تاریکی عادت نکرده باشد و به جمع کوچک بیابان خوابها نرسیده باشی که ببینی به چه مشقتی، در این آخرین شبهای سرد سال، تلاش میکنند با سوزاندن پلاستیک و کاغذ و خردههای چوب، تن شان را گرم نگه دارند. آن ساعتی که تهران بزک کرده، به خواب میرود، زندگی، از جور دیگر و از جنس دیگر در این حاشیه فراموش شده شروع میشود.
«زندگی» در این بیابانهای همجوار با ردیف بیشمار انبارهای بازیافت، سگ دوی هر روزه برای پیدا کردن تکهای زباله قابل فروش و جور شدن پول یک گرم هرویین یا یک گرم شیشه است.
«زندگی» در این بیابانهای فرش شده با زباله، توهمی است از زنده ماندن وقتی معیار زنده بودن آدمهایش، آن ذره جان کاذبی است که با دود هرویین و شیشه در استخوانهایشان میدود و آنها را همچون مردههای برخاسته از گور، به لغزیدن وامی دارد در رستاخیزی که ساقیهای بیمایه، پای کورههای آجرپزی جنوب تهران برپا میکنند.
اول بیابان که بایستی، چشماندازت کورههای آجرپزی است؛ انگار ستونهایی که آسمان را نگه داشتهاند روی سر بیابان خوابها آوار نشود. زمین را که نگاه کنی، وجبی جای خالی پیدا نمیشود روی این فرش چند هکتاری زباله. بوی بیابان، همان بوی همیشگی ترش و شور زباله و گزش تلخی تکههای پلاستیکی است که آب میشود و شعله آتش را ماندگارتر میکند.
موشهای سیاه رنگ؛ قد کف دست، ترسیده و گریزان از آتش و آدم، در پستی و بلندی زبالهها گم و پیدا میشوند. انتهای بیابان، دورتادور آتشی که انگار مشعلی برافروخته از دل زمین، مردها و زنها، خمار و خسته و خواب زده، گرسنه و ساکت، خیره رگههای آبی رنگی هستند که در دل شعلهها میدود.
وقتی همیارهای «طلوع بینشانها»، با ظرفهای یک بار مصرف غذا و بستههای کوچک وسایل بهداشتی به سمت شان میروند، به دشواری روی پا میایستند و حالا میشود دید که زانوهایشان، لرزانتر شده و کمرهایشان، خمیدهتر و موهایشان، سفیدتر و صورتشان، سیاهتر و ظاهرشان، مندرستر.
بیابانهای آزادگان و خلازیر، وسعت نامحدودی است برای سقوط آزاد هر که هرچه داشته، پای دود شیشه و هرویین حرام کرده. اینجا، «بینوایی»، تحمیل ناگریزی است که به عدالت توزیع میشود روی سفره بیابان خوابها و سگهای سرگردانی که با دود و بینوایی مانوس شدهاند گرچه که شعلههای آتش در این بیابان، هرچه کوچکتر، بینوایی، ممتدتر، اما خلازیر، «چالهنشین» دارد و «کاخنشین» هم دارد.
چاله نشینها، وسط بیابان را به ارتفاع یک آدم قوز کرده، گود میکنند و تابستان، در گودالهای ناپیدا، مهمان خنکای خاک، هرویین و شیشه دود میکنند. زمستان، ورق پلاستیکی بر سر همین چالهها میکشند و در دمِ گرمِ سیال در گودال خاکی، هرویین و شیشه دود میکنند.
«کاخنشین» خلازیر، چند متر دورتر از چالهها، چند آجر روی اجر میچیند و درزهای پنهان و پیدایش را با مشتی گچ میپوشاند و سقف؛ کولاژی از درهم دوختن گونی و حلب و مقوا. نهایتِ هرکدام را تحلیل کنی، هیچ کدام شان اصراری ندارند برای خلاصی از گندیدگی آرزو و عمر.
قصد، فقط، «زنده ماندن» است آن هم به ازای یک دود؛ همان یک گرم و یک صوت که هر نیمه شب، روی زرورقهای بازیافتی و کنج کونه پایپ، دود میشود و دود باریک سفید که بالای سرشان حلقه میزند، همان بند نازک و رنجوری است که یک روز نه چندان دور، به اشارهای، از هم میگسلد.
بیابانهای خلازیر و آزادگان، آن رَحِم نفرین شده ایست که جنین ناقصالخلقه گودالها و چینههای آجری را در خود میپروراند. روایت خلازیر و آزادگان، روایت بدون نقطه همزیستی سگها و آدمهاست...
بامداد چهارشنبه ۲۱ اسفندماه
زاویه ۴۵ درجه زیرِ پل لمیده بر اتوبان شمال تهران، ۷ سال است که سرپناه دو برادر است. برادرها، پیر شدهاند، عینکی شدهاند، از شورِ «روز بعد» افتادهاند، وسط زبالهها به خواب میروند، وسط زبالهها بیدار میشوند، وسط زبالهها، قوز کرده، با دستهای لرزان، هرویین روی زرورق میریزند و تا بفهمند دود چه شد و کجا رفت، نصف هرویین را باد به تاراج برد.
بامداد چهارشنبه ۲۱ اسفندماه
زاویه ۴۵ درجه زیرِ پل لمیده بر اتوبان شمال تهران، ۷ سال است که سرپناه دو برادر است. برادرها، پیر شدهاند، عینکی شدهاند، از شورِ «روز بعد» افتادهاند، وسط زبالهها به خواب میروند، وسط زبالهها بیدار میشوند، وسط زبالهها، قوز کرده، با دستهای لرزان، هرویین روی زرورق میریزند و تا بفهمند دود چه شد و کجا رفت، نصف هرویین را باد به تاراج برد.
غذایشان را؛ هرچه که دارند و به درد خوردن میخورد، با موشهای گرسنه زیر پل شریک میشوند، در سوز سرمای بیحیا، به گرمای شعله کوچکی که به اندازه آب شدن چند کیسه پلاستیکی عمر دارد، رضایت میدهند، با توهم «زنده بودن» روزشان به شب میرسد و شب شان، روز میشود. ۲ ساعت از نیمه شب گذشته بود. از اتوبان که به زاویه ۴۵ درجه زیر پل نگاه میکردی، شعله کوچک آتش میگفت که برادرها بیدارند.
باید عَشَقهها را زیر پا له میکردی تا به زیر پل برسی. برادر بزرگتر، در پیشگاه زاویه ۴۵ درجه، داخل یک قوطی خالی کنسرو، آتش کوچکی افروخته بود و به آرنج دست تکیه زده بود و خیره بود به شعلهای که میلغزید و میتابید. چند خیز دورتر، برادر کوچکتر، در کنج تاریک زاویه، خود را در بقایای پتوهای ژنده پیچیده بود و از سرما و درد شکم مینالید.
همراهم، تاکید کرد که غذا را زودتر بخورند، چون «فاسد» میشود. برادر کوچکتر میگفت: هر وقت موشها سراغ غذای برادرها میآیند، درد کهنه شکم بازمیگردد..
پیش از طلوع چهارشنبه ۲۱ اسفندماه
ساختمان متروک، دورتر از پل بود. آنقدر وسط اتوبان و زیر پای سوراخهای پل، فریاد زدیم و «داداش، داداش» گفتیم تا یکی شان از یکی از سوراخها، صدایمان را شنید و سرک کشید و سفیدی ظرفهای یک بار مصرف غذا را دید و خودش را از دیواره پل بالا کشید و از کنار نردههای اتوبان پایین پرید و آمد و گفت: «ما سه نفریم.»
پیش از طلوع چهارشنبه ۲۱ اسفندماه
ساختمان متروک، دورتر از پل بود. آنقدر وسط اتوبان و زیر پای سوراخهای پل، فریاد زدیم و «داداش، داداش» گفتیم تا یکی شان از یکی از سوراخها، صدایمان را شنید و سرک کشید و سفیدی ظرفهای یک بار مصرف غذا را دید و خودش را از دیواره پل بالا کشید و از کنار نردههای اتوبان پایین پرید و آمد و گفت: «ما سه نفریم.»
در هر سوراخ، سه نفر زندگی میکردند؛ در هر سوراخ زیر هر پایه پل. از هر سوراخ، یک نفر به نمایندگی آمد و غذای رفقایش را هم گرفت. نفر آخر که آمد، گفت: ساختمان متروک پشت پل هم کارتن خواب دارد؛ حداقل ۳۰ نفر. خودش راهنما شد. از لای نردههای کج و کهنه حیاط، سرید و رفت داخل ساختمان تاریک. قاب پنجرههای ساختمان مثل حفره چشمهای نابینا، سیاه و خالی بود.
در درگاه ساختمان که ایستادم، نه نوری بود، نه بویی، نه صدایی؛ هیچ؛ سکوت مطلق، خاموشی مطلق، عدم تا بینهایت. همان وقت صدا زد «بیا خانم» و رفتم دنبال رد صدا؛ طبقه زیر زمین. روی زبالهها پا میگذاشتم و نرمی و زمختی، زیر آج کفشهایم له میشد و میترکید و میشکست و منقبض و منبسط میشد.
درِ اتاقی در کنج طبقه باز شد، دستی، در را باز کرد، دستی از کنارِ در. ۱۰ جفت چشم من را نگاه میکردند، مردان و زنان چرک و فروریختهای که حول یک دایره فرضی، تنگ هم چسبیده بودند تا با آتش کم جانی که در شومینه اتاق افروخته بودند، گرم شوند.
لولههای آلومینیومی لای انگشتانشان تاب میخورد و نگاههایشان، خسته و خالی بود. در سکوت، پر از سوال بودند که من که از جنس آنها نبودم، این وقت پیش از طلوع، اینجا چه میکردم، چه میخواستم، سراغ کدام از یاد رفته آمده بودم؟ اتاق کناری، ۴ نفر، طبقه اول، ۶ نفر، طبقه دوم، ۵ نفر.. وقتی ظرفهای یک بار مصرف غذا را گرفتند و از نگاه ما گریختند، یادم افتاد که چه سخت نفس میکشم. چه سخت نفس میکشیدند. چه تلخ، چه تنها..
۰