بوستان سعدی؛ درسی از شیخ اجل: «سرمان به کار خودمان باشد!»

بوستان سعدی؛ درسی از شیخ اجل: «سرمان به کار خودمان باشد!»

سرک‌کشیدن در زندگی دیگران، همیشه در فرهنگ مردم ایران بسیار ناپسند بوده است. در ادامه حکایتی از سعدی در این باب بخوانید.

کد خبر : ۲۴۱۱۷۸
بازدید : ۵۹

فرادید| سعدی گلستان را در اردیبهشت‌ماه سال 655 و 656 هجری سرود و دو تا از حکمت‌آموزترین و در عین حال شیرین‌ترین آثار ادبیات فارسی را به وجود آورد. شاید همین شیرینی و پندآموزی این دو اثر سعدی است که باعث شده است که استاد اصغر دادبه معتقد باشند که مدخل آشنایی با ادبیات فارسی باید بوستان و گلستان سعدی باشد.

به گزارش فرادید، گلستان، هشت باب دارد که هر باب آن موضوع خاصی دارد. سعدی آنچنان حکمت را با شیرین‌سخنی پیوند داده است که مخاطب از هر سطر  آن لذت خواهد برد. تا پیش از سعدی نثر مسجع فارسی، با وجود این که هرگز از شیرینی تهی نبود، اما سرشار از تکلف و زیاده‌روی بود. نمونه بارز چنین متنی را می‌توان مقامات حمیدی دانست که با وجود این که مورد پسند بسیاری از شعرا و ادیبان زمان خود و پس از خود واقع شد، اما به دلیل همین زیاده‌روی‌ها در نهایت به مقامی که گلستان در ادامه یافت، حتی نزدیک هم نشد.

باب هفتم: در عالم تربیت

در فرهنگ ما هرگز سرک‌کشیدن در زندگی دیگران معنایی نداشته و ندارد. زندگی دیگران متعلق به آن‌هاست و ما اجازه فضولی در زندگی آنان را نداریم.

چنین گفت پیری پسندیده هوش

خوش آید سخنهای پیران به گوش

 

که در هند رفتم به کنجی فراز

چه دیدم؟ چو یلدا سیاهی دراز

 

تو گفتی که عفریت بلقیس بود

به زشتی نمودار ابلیس بود

 

در آغوش وی دختری چون قمر

فرو برده دندان به لبهاش در

 

چنان تنگش آورده اندر کنار

که پنداری اللیل یغشی النهار

 

مرا امر معروف دامن گرفت

فضول آتشی گشت و در من گرفت

 

طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ

که ای نا خدا ترس بی نام و ننگ

 

به تشنیع و دشنام و آشوب و زجر

سپید از سیه فرق کردم چو فجر

 

شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ

پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ

 

ز لا حولم آن دیو هیکل بجست

پری پیکر اندر من آویخت دست

 

که ای زرق سجادهٔ دلق پوش

سیه‌کار دنیاخر دین‌فروش

 

مرا عمرها دل ز کف رفته بود

بر این شخص و جان بر وی آشفته بود

 

کنون پخته شد لقمه خام من

که گرمش به در کردی از کام من

 

تظلم برآورد و فریاد خواند

که شفقت بر افتاد و رحمت نماند

 

نماند از جوانان کسی دستگیر

که بستاندم داد از این مرد پیر؟

 

که شرمش نیاید ز پیری همی

زدن دست در ستر نامحرمی

 

همی کرد فریاد و دامن به چنگ

مرا مانده سر در گریبان ز ننگ

 

فرو گفت عقلم به گوش ضمیر

که از جامه بیرون روم همچو سیر

 

نه خصمی که با او برآیی به داو

بگرداندت گرد گیتی به گاو

 

برهنه دوان رفتم از پیش زن

که در دست او جامه بهتر که من

 

پس از مدتی کرد بر من گذار

که می‌دانیم؟ گفتمش زینهار!

 

که من توبه کردم به دست تو بر

که گرد فضولی نگردم دگر

 

کسی را نیاید چنین کار پیش

که عاقل نشیند پس کار خویش

 

از آن شنعت این پند برداشتم

دگر دیده نادیده انگاشتم

 

زبان در کش ار عقل داری و هوش

چو سعدی سخن گوی ور نه خموش

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید