قدر آفتاب را بدانیم
لندن گرفته و مهآلود بدل به شهری خندان و پرانرژی شده بود و آدمها اینجور مشتاق آفتاب و قدردان طبیعت، تن و جان به آفتاب سپرده بودند و زیر سایه درختان پرشکوفه لذت میبردند و البته اثری هم از خود برجای نمیگذاشتند و همهچیز بعد از رفتنشان مثل روز اول بود، نه آشغالی و نه آسیبی به طبیعت.
کد خبر :
۵۵۶۲۸
بازدید :
۱۲۰۱
آزاده شمس | تا پیش از اینکه بیایم لندن، خورشید برایم یه چیز گرد و نورانی وسط آسمان بود که یک روزهایی کمتر میتابید و یک روزهایی بیشتر. روزهای خیلی کمی هم پیدا میشد که خورشید ترجیح میداد برود پشت ابر و کمتر نورافشانی کند.
راستش خیلی مفهوم افسردگی فصلی و تأثیر آبوهوا بر خلقوخو را هم درک نمیکردم؛ در بهار البته شنگولتر میشدم، پرانرژی بودم و کمی پاییز محزونم میکرد، اما در کیفیت زندگیام تغییر چندانی ایجاد نمیشد.
اما از وقتی که پایم به این جزیره رسیده، برایم مفهوم خورشید و آسمان تغییر کرده است؛ اولین مواجههام با لندن، عبور هواپیما از میان حجم سنگینی از ابر و واردشدن به سرزمینی خاکستری بود؛ سرزمینی که وقتی ماه سپتامبر و اندک روزهای آفتابیاش گذشت، سقف آسمانش برایم کوتاه شد و گویی روزهایم در طیفی از خاکستری خلاصه میشد و صبحها وقتی از پشت پنجره روز بیرمق و مهآلود سر میکشید، دلم میخواست که از خانه بیرون نروم و در این روز گرفته و آسمان کوتاهش سهیم نشوم.
روز هم که البته چندساعتی بیشتر طول نمیکشید و هنوز از نیمه نگذشته، نور ناچیز و بیمقدار خورشید هم دریغ میشد و خورشید که از پشت ابرهای غلیظ میتابید، در سیاهی غروب گم میشد.
اما کمکم دیدم که چطور مردم با این طبیعت عجیب در این جزیره کنار میآیند. اینجا هرچه ابرها گشادهدست هستند و بر سر کوه و جنگل میبارند، خورشید خسیس است و آفتابش را برده آن بالاها و پشت ابرها قایم کرده و باید پذیرفت که تنها راه، کنارآمدن با طبیعت است؛ همانطور که مردمان کشور خشکم سالیانسال با خلاقیت و سختکوشی با جغرافیای بیآب ایران کنار آمدهاند و قنات و بادگیر و گنبد ساختهاند و میوهها را به برکت خورشید خشک کردهاند.
اینجا هم مردم آداب و رسوم خاص خودشان را برای کنارآمدن با کمآفتابی دارند. خیلی بیشتر از ما ورزش میکنند تا از روزهای گرفته سلامت بگذرند، نوشیدن هم جزئی از زندگی عصرگاهیشان است. بعد هم زود میخزند توی خانه و پاپوشهای گرم میپوشند و نوشیدنی زنجبیلی میخورند یا توی کافه و باری با دوستی به گپوگفت مینشینند و قطرههای ریزودرشت پشت پنجره را نگاه میکنند. شاید اصلا همین بیآفتابی سبب شده تا فیش اند چیپس هم غذای محبوبشان باشد.
اما همین مردمی که با بیآفتابی و روزهای گرفته و شهر خاکستری کنار آمدهاند و به نظرم میرسد خودشان هم مثل ساختمانهای قدیمی و هوای شهر، سرد و گرفتهاند، آفتاب ولولهای در جانشان میاندازد و تبدیل به آدمهای دیگری میشوند.
اصلا شهر انگار چیز دیگری میشود، انگار دیگر آن لندن بارانی و خیس و مهآلود رمانهای چارلز دیکنز نیست؛ شهری پر از رنگ و نور و شادی است.
همین چندروز پیش بود که گرمای نامعمول ماه آوریل و دمای نزدیک به ۳۰ درجه و روزهای آفتابی لندن، چهرهای متفاوت از این شهر را برایم تصویر کرد و دیدم که چقدر این آدمها قدردان طبیعتند و چقدر خوب بلدند از طبیعت و خورشیدی که گاه بیشتر روزها چهره نشان نمیدهد و بر آنها نمیتابد، استفاده کنند.
با یک آفتاب، شهر رنگ دیگری گرفته بود، انگار جمعیت شهر چندبرابر شده بود و آدمها از پناهگاههایشان بیرون زده بودند و با لباسهای رنگارنگ و صندل و کلاه همهجای شهر را فتح کرده بودند. اصلا نمیدانم، چطور اینقدر سریع همان آدمهایی که تا دیروز چهرهشان زیر شالگردن و کلاه پنهان بود، کفش و لباس تابستانه را از گنجهها بیرون کشیده بودند و اینجور درخشان و رنگارنگ زیر آفتاب پرجانِ آوریل قدم میزدند و لبشان خندان بود.
انگار شهر به یک پیکنیک سراسری میهمان بود. لندن گرفته و مهآلود بدل به شهری خندان و پرانرژی شده بود و آدمها اینجور مشتاق آفتاب و قدردان طبیعت، تن و جان به آفتاب سپرده بودند و زیر سایه درختان پرشکوفه لذت میبردند و البته اثری هم از خود برجای نمیگذاشتند و همهچیز بعد از رفتنشان مثل روز اول بود، نه آشغالی و نه آسیبی به طبیعت.
حالا میفهمم که ما هم باید، چهره عوض کنیم و یاد بگیریم که با بیآبی و بیبارانی کنار بیاییم و قدردان طبیعتی باشیم که اگرچه ابرهایش خشک است، اما آفتابش درخشان و پرفروغ است.
راستش خیلی مفهوم افسردگی فصلی و تأثیر آبوهوا بر خلقوخو را هم درک نمیکردم؛ در بهار البته شنگولتر میشدم، پرانرژی بودم و کمی پاییز محزونم میکرد، اما در کیفیت زندگیام تغییر چندانی ایجاد نمیشد.
اما از وقتی که پایم به این جزیره رسیده، برایم مفهوم خورشید و آسمان تغییر کرده است؛ اولین مواجههام با لندن، عبور هواپیما از میان حجم سنگینی از ابر و واردشدن به سرزمینی خاکستری بود؛ سرزمینی که وقتی ماه سپتامبر و اندک روزهای آفتابیاش گذشت، سقف آسمانش برایم کوتاه شد و گویی روزهایم در طیفی از خاکستری خلاصه میشد و صبحها وقتی از پشت پنجره روز بیرمق و مهآلود سر میکشید، دلم میخواست که از خانه بیرون نروم و در این روز گرفته و آسمان کوتاهش سهیم نشوم.
روز هم که البته چندساعتی بیشتر طول نمیکشید و هنوز از نیمه نگذشته، نور ناچیز و بیمقدار خورشید هم دریغ میشد و خورشید که از پشت ابرهای غلیظ میتابید، در سیاهی غروب گم میشد.
اما کمکم دیدم که چطور مردم با این طبیعت عجیب در این جزیره کنار میآیند. اینجا هرچه ابرها گشادهدست هستند و بر سر کوه و جنگل میبارند، خورشید خسیس است و آفتابش را برده آن بالاها و پشت ابرها قایم کرده و باید پذیرفت که تنها راه، کنارآمدن با طبیعت است؛ همانطور که مردمان کشور خشکم سالیانسال با خلاقیت و سختکوشی با جغرافیای بیآب ایران کنار آمدهاند و قنات و بادگیر و گنبد ساختهاند و میوهها را به برکت خورشید خشک کردهاند.
اینجا هم مردم آداب و رسوم خاص خودشان را برای کنارآمدن با کمآفتابی دارند. خیلی بیشتر از ما ورزش میکنند تا از روزهای گرفته سلامت بگذرند، نوشیدن هم جزئی از زندگی عصرگاهیشان است. بعد هم زود میخزند توی خانه و پاپوشهای گرم میپوشند و نوشیدنی زنجبیلی میخورند یا توی کافه و باری با دوستی به گپوگفت مینشینند و قطرههای ریزودرشت پشت پنجره را نگاه میکنند. شاید اصلا همین بیآفتابی سبب شده تا فیش اند چیپس هم غذای محبوبشان باشد.
اما همین مردمی که با بیآفتابی و روزهای گرفته و شهر خاکستری کنار آمدهاند و به نظرم میرسد خودشان هم مثل ساختمانهای قدیمی و هوای شهر، سرد و گرفتهاند، آفتاب ولولهای در جانشان میاندازد و تبدیل به آدمهای دیگری میشوند.
اصلا شهر انگار چیز دیگری میشود، انگار دیگر آن لندن بارانی و خیس و مهآلود رمانهای چارلز دیکنز نیست؛ شهری پر از رنگ و نور و شادی است.
همین چندروز پیش بود که گرمای نامعمول ماه آوریل و دمای نزدیک به ۳۰ درجه و روزهای آفتابی لندن، چهرهای متفاوت از این شهر را برایم تصویر کرد و دیدم که چقدر این آدمها قدردان طبیعتند و چقدر خوب بلدند از طبیعت و خورشیدی که گاه بیشتر روزها چهره نشان نمیدهد و بر آنها نمیتابد، استفاده کنند.
با یک آفتاب، شهر رنگ دیگری گرفته بود، انگار جمعیت شهر چندبرابر شده بود و آدمها از پناهگاههایشان بیرون زده بودند و با لباسهای رنگارنگ و صندل و کلاه همهجای شهر را فتح کرده بودند. اصلا نمیدانم، چطور اینقدر سریع همان آدمهایی که تا دیروز چهرهشان زیر شالگردن و کلاه پنهان بود، کفش و لباس تابستانه را از گنجهها بیرون کشیده بودند و اینجور درخشان و رنگارنگ زیر آفتاب پرجانِ آوریل قدم میزدند و لبشان خندان بود.
انگار شهر به یک پیکنیک سراسری میهمان بود. لندن گرفته و مهآلود بدل به شهری خندان و پرانرژی شده بود و آدمها اینجور مشتاق آفتاب و قدردان طبیعت، تن و جان به آفتاب سپرده بودند و زیر سایه درختان پرشکوفه لذت میبردند و البته اثری هم از خود برجای نمیگذاشتند و همهچیز بعد از رفتنشان مثل روز اول بود، نه آشغالی و نه آسیبی به طبیعت.
حالا میفهمم که ما هم باید، چهره عوض کنیم و یاد بگیریم که با بیآبی و بیبارانی کنار بیاییم و قدردان طبیعتی باشیم که اگرچه ابرهایش خشک است، اما آفتابش درخشان و پرفروغ است.
۰