پرسشی از اصغر فرهادی
آنچه برای ایران اسف بار و بلکه خطرناک است، همین ترس از مدرن شدن است. این ترس، بارها ایران را به عقب و قهقرا باز گردانده و پرسش از آقای فرهادی این است که او می خواهد جزء کدام دسته از افراد تاثیرگذار در تاریخ این کشور باشد، آنها که افقی به سوی تجدد ایران گشودند یا آنها که با ترسیدن و ترساندن از تجدد، آن را به عقب راندند.
فرادید| حسین شقاقی؛ «ترمه: تو دروغ گفتی که نمی دونستی راضیه خانم حامله است؟ ... اگه می دونستی چرا زدیش؟ / نادر: ببین می دونستم بارداره، اما تو اون لحظه نمی دونستم. یادم رفته بود.../ ترمه: خب همینا رو برو بگو بهشون./ نادر: بابا قانون این چیزا حالیش نیست، می گه یا می دونستی یا نمیدونستی.» (« جدایی نادر از سیمین ، اصغر فرهادی)
فیلم جدایی نادر از سیمین در سینماهای ایران، همزمان با فیلمی اکران شد که برغم خالی بودن از ارزش هنری، فروش نسبتا قابل توجهی داشت. در آن زمان این برداشت عمومیت داشت که تماشاگران این دو فیلم، نمایندگان طیف های عمده جامعه ایرانی هستند؛ طبقه متوسط و تحصیل کرده و کتاب خوان، به تماشای «جدایی» فرهادی می رود و طبقه حاشیه نشین (نهایتا به همراه طیف اصطلاحا لمپن جامعه که نگاه هنری به سینما ندارند) فیلم دیگر را تماشا می کند.
با این حال باید تعجب کنیم که نقد طبقه متوسط شهری ایران، رفته رفته به تمی تقریبا ثابت در فیلم های فرهادی مبدل شده است. این طبقه در آثار او افرادی هستند تحصیل کرده، خوش اخلاق و خوش معاشرت که برای هر کار خود دلیلی منطقی دارند؛ حتی برای دروغ گفتن در دادگاه (نادر در جدایی)، خیانت به همسر (مرتضی در چهارشنبه سوری)، خیانت به یک دوست (سپیده در درباره الی)، خشونت (عماد در فروشنده) و ... که عمدتا اخلاق در زندگی اجتماعی و عشق در زندگی خصوصی آنها بسیار سطحی است و با اندک تلنگر و کوچک ترین بحران، رنگ می بازد.
از سوی دیگر، در مقابل طبقه متوسط، طبقه محروم شهری قرار دارند. در فیلم های مختلف فرهادی، متن داستان متعلق به طبقه متوسط است و طبقه محروم و کارگر، معمولا به عنوان شخصیت های حاشیه ای داستان مطرح می شوند (این عادت کلی، استثناهایی هم دارد از جمله در فیلم «شهر زیبا»)؛ طبقه ای بسیار زحمت کش و بالتبع خسته، که توانایی استدلال و بحث و صغری و کبری چیدن برای گرفتن حق خود را ندارد، و هرگاه با طبقه متوسط مواجه می شود، نهایتا متضرر و مغبون خواهد بود. صداقت و پایبندی به آنچه بدان باور دارد، و عمق عشق و عاطفه در روابط خانوادگی، از دیگر ویژگی های این طبقه، در برخی آثار فرهادی است.
فرهادی در جایی می گوید، «فروشنده ادای دین به تئاتر است»، ولی اگر بپذیریم که خالقان تئاتر -و اساسا هر هنر مدرن- در ایران عمدتا ریشه در طبقه متوسط دارند، به راحتی نمی توانیم با جمله فرهادی موافقت کنیم. آنچه در فیلم می بینیم ادامه پروژه بدبینی به الگوهای حاکم بر رفتار طبقه متوسط شهری ایران است. بابک که ظاهرا تهیه کننده و کارگردان تئاتر است، یک خرده بورژوای میانسال است که با زنان روسپی رابطه دارد و با پنهان کاری خود عامل اصلی فاجعه نخست داستان است. چهره زوج بازیگر (عماد و رعنا) نیز در فیلم فرهادی، چندان اخلاقی نیست؛ مثلا در سکانسی از فیلم، صنم (مینا ساداتی) با ایفای نقش میس فرانسیس (شخصیت یک روسپی در تئاتر «مرگ یک فروشنده» که ویلی لومان پنهانی با او ارتباط دارد)، در حال لوندی و دلبری کردن برای ویلی است که بازیگر مرد مقابل او با خنده های تمسخرآمیز باعث آزار روحی صنم و قهر او از تمرین می شود. صنم در همین سکانس دست پسر خود را می گیرد و با صدای لرزان و عصبی با یادآوری بیوه بودن و بی پناهی خود، علت جسارت داشتن مرد بازیگر را برای چنین ایذاء و اذیتی، بیان می کند.
و جالب این است که رعنا، همسر عماد و بازیگر نقش لیندا در تئاتر «مرگ فروشنده»، به جای همدلی و همدردی با صنم -دست کم به عنوان یک همجنس-، با خنده هایش با بازیگر مردی که صنم را آزار داده است همراهی می کند. (وضع مظلومانه صنم در این سکانس راقم این سطور را به یاد دو شخصیت زن از دو فیلم ایرانی دیگر انداخت: (1) فاطمه در سکانسی از فیلم گوزن ها -اثر مسعود کیمیایی- که هنگام تمرین تئاتر توسط همکارش با الفاظ جنسی آزار می بیند و از آنجا که شوهر معتادش نمی تواند از او دفاع کند، چاره ای جز قهر ندارد، و (2) راضیه، زن بار دار فیلم «جدایی نادر از سیمین»، در سکانسی که توسط نادر بی رحمانه به بیرون از خانه پرت می شود).
طبقه متوسط به روایت فرهادی چندان انسان های اخلاقی نیستند، و یا دست کم می توان گفت اخلاق در آنها چندان ریشه دار نیست و سطحی بودن اخلاق در این طبقه در شخصیت های عماد و رعنا مشهود است. زن و شوهر جوان که مجبور شدند خانه خود را به خاطر خطر ریزش ساختمان ترک کنند، در جستجوی خانه اجاره ای، به یک آپارتمان کوچک یک خوابه راضی هستند، ولی به علت شرایط ضعیف مالی از اجاره چنین آپارتمانی هم ناتوانند. بابک -تهیه کننده تئاتر- آپارتمان نسبتا بزرگ و دو خوابه خود را به آنها پیشنهاد می کند، رعنا خوشحال است که جای مناسبی را پیدا کرده اند، اما وقتی متوجه می شود که یکی از اتاق های آپارتمان در اشغال اسباب مستاجر قبلی است که هنوز نتوانسته جای مناسبی را پیدا کند، می گوید به این اتاق نیاز دارد! در روز اسباب کشی عماد و رعنا، بابک تصمیم می گیرد اسباب مستاجر قبلی را داخل حیات بریزد و عماد در ابتدا در مقابل این تصمیم عذر اخلاقی می آورد ولی پس از چند ثانیه به بابک کمک می کند و رعنا نیز با او همراهی می کند، و این زن و شوهر هنگام این کار، مطلعند که این اسباب متعلق به زنی بی پناه است که هنوز نتوانسته منزل جدیدی را اجاره کند.
گاو مش حسن و شرافت معلم
«مش حسن: امشب می رم طویله بخوابم./ زن مش حسن: چرا؟ چطور شده؟/ مش حسن: پوروسی ها این اطرافن!» (گاو، اثر غلامحسین ساعدی)
عماد یک معلم خوش اخلاق و کتاب خوان است که آشکارا برای شاگردان خود بیش از وظیفه معلمی وقت می گذارد و آنها را با ادبیات معاصر و رمان آشنا می کند، تعلیماتی که بیننده ایرانی به خوبی می داند نقش پر رنگی در نظام آموزشی کشور ندارند. همچنین عماد یک فرد هنجارمند و اخلاقی است و حتی در ابتدای فیلم و زمانی که ساختمانی که در آن ساکن است، در معرض ریزش قرار دارد، جان خود را برای نجات همسایه بیمار به خطر می اندازد. اما پس از یک بحران در زندگی عماد، رفته رفته می بینیم که نه تنها پایبندی او به اخلاق متزلزل می شود، بلکه حتی به نظر می رسد رفتارهای به ظاهر اخلاقی قبلی او، نه از روی پایبندی اصولی به اخلاقیات، بلکه به انگیزه حفظ آبرو و بالا بردن شرافت در عرصه اجتماعی انجام شده است (مخصوصا اگر به دیالوگی بین عماد و رعنا توجه کنیم که در آن رعنا به شوهرش اعتراض می کند که پس از تعرض مرد بیگانه به رعنا، عماد بیش از آنکه در اندیشه ضربه روحی رعنا باشد، دغدغه قضاوت همسایه ها را دارد). بنابراین شرف و آبروی اجتماعی نقش اصلی را در زندگی عماد ایفا می کند و نزد او، آبرو مقدم بر اخلاق است.
طبقه متوسط شهری، تحصیل کرده و کتاب خوان و دارای بینش است، در عین حال به خاطر شرایط خاص جامعه ایرانی، این طبقه از وضع اقتصادی چندان مطلوبی برخوردار نیست. بنابراین شرف و آبرو و حیثیت اجتماعی مهمترین سرمایه این طبقه است و وقتی عماد، به عنوان یکی از اعضاء این طبقه، این سرمایه را از دست بدهد، در معرض مسخ قرار می گیرد؛ همان اتفاقی که برای مش حسن قصه «گاو» (اثر غلامحسین ساعدی) می افتد، مرد روستایی با از دست دادن گاوش، که همه زندگی او متکی بر وجود آن است، دچار فروپاشی هویت می شود.
معلم شرافتمند و شهروند با آبروی فیلم «فروشنده» نیز پس از تعرض مرد بیگانه به همسرش و اطلاع یافتن همسایه ها از این تعرض، همه آنچه را به زندگی اش ارزش و اعتبار می داد، از دست می دهد، و در نتیجه او به یک ماشین انتقام مبدل می شود و رعنا نیز با امتناع از مراجعه به پلیس -رفتاری که از یک شهروند قانون مدار انتظار می رود- به فرایند مسخ شدن عماد کمک می کند، تا جایی که عماد، دستفروش پیر بیمار را تا آستانه مرگ، شکنجه روحی می دهد، شاید برای اینکه شرافت از دست رفته خود را، در برابر همسرش باز پس گیرد.
با این اوصاف مساله این نیست که «چرا فرهادی در برابر حامیان همیشگی اش فیلم می سازد؟»، بلکه مساله این است که چرا طبقه متوسط بیننده اصلی فیلم های فرهادی است.
«لیندا: همین دیروز بود که آخرین قسط خونه رو دادم عزیزم ... و امروز تو دیگه توی اون خونه نیستی، ما دیگه قرض نداریم و راحت شدیم. ما دیگه از قسط دادن خلاص شدیم.» (مرگ فروشنده، آرتور میلر)
بین فروشنده فرهادی و نمایشنامه مرگ فروشنده چه شباهتی است؟ پیرمرد راننده وانت و همسرش نقش ویلی و لیندا لومان را برعهده دارند، زوجی که سالها در کنار یکدیگر با تحمل مشکلاتی که جامعه در حال گذار اقتصادی، به آنها تحمیل کرده است، زندگی کردند. پیرمرد قصه فرهادی نیز همچون ویلی لومان با وجود علاقه به همسرش، به شکل پنهانی با زنان روسپی ارتباط دارد، او نیز همچون ویلی تا کهنسالی مجبور به کار کردن است تا بتواند نیازهای اولیه خانواده خود را تامین کند. زندگی هر دو آنها سراسر محکوم است به سگ دو زدن تا انتهای عمر، وضع هر دو آنها نمایانگر شرایط اسف بار جوامعی است که اقشار ضعیف خود را بیرحمانه استثمار می کند.
نمایشنامه مرگ فروشنده اثر آتور میلر در سال 1949 است. در آن زمان جامعه آمریکا هم به سرعت در حال رشد و پیشرفت اقتصادی است، و هم شدیدا درگیر جنگ سرد با اتحاد جماهیر شوروی است. همین حرکت رو به شتاب به سوی رشد صنعتی و نظامی و اقتصادی باعث شد اقشاری از جامعه محکوم به کار سخت و در عین حال درآمد کم و زندگی دشوار باشند. جامعه پیشرفت می کرد و در عین حال زندگی افراد بی کیفیت تر می شد. فرهادی در یک کنفرانس خبری مربوط به فیلم فروشنده ایران امروز را به آمریکای اواسط قرن بیستم تشبیه میکند و مدعی میشود هر دو جامعه با سرعتی خطرناک به سمت مدرن شدن در حرکتند.
در باب این تشبیه حرف و سخن بسیار است، و اکنون به آن نمی پردازیم، اما آنچه اینجا مجال دارد این است که با نگاهی به تاریخ صد ساله اخیر ایران، و با توجه به دیدگاه های مختلف افراد تاثیرگذار در تاریخ ایران، شاید بتوان گفت آنچه برای ایران اسف بار و بلکه خطرناک است، همین ترس از مدرن شدن است. این ترس، بارها ایران را به عقب و قهقرا باز گردانده و پرسش از آقای فرهادی این است که او می خواهد جزء کدام دسته از افراد تاثیرگذار در تاریخ این کشور باشد، آنها که افقی به سوی تجدد ایران گشودند یا آنها که با ترسیدن و ترساندن از تجدد، آن را به عقب راندند.