تاخوردگی تشخیص
تشخیص خوب از بد، درست از نادرست؛ این عبارات شاید اساس معیار پذیرفتهشده برای گذار از کودکی به بلوغ باشند. والدان و بالغان کودک را موجودی میدانند فاقد قدرت تشخیص خوب از بد و درست از نادرست. یک جنبه از این تشخیص در زمین اخلاق شکل میگیرد و جنبه دیگرش در زمین دانش یا حقیقت.
کد خبر :
۴۵۰۱۸
بازدید :
۹۸۶
تشخیص خوب از بد، درست از نادرست؛ این عبارات شاید اساس معیار پذیرفتهشده برای گذار از کودکی به بلوغ باشند. والدان و بالغان کودک را موجودی میدانند فاقد قدرت تشخیص خوب از بد و درست از نادرست. یک جنبه از این تشخیص در زمین اخلاق شکل میگیرد و جنبه دیگرش در زمین دانش یا حقیقت.
اما گویی نیروی اصلی این معیار، بهاندازه کافی دریافت نمیگردد؛ نیروی تشخیص. شبهبالغان چنین میانگارند که خوب و بد یا درست و نادرست، اصولی تشخیصیافته و ازپیشمستقر، و ازینرو آموزشدادنیاند؛ آنان گفتمان/تفسیر - یا به بیانی دلوزی «تصویر اندیشه»- را به امر دادهشده فرو میکاهند، و از سوی دیگر بالغشدگی را آغاز عصری تماماً نو در روند رشد خطی هستنده انسانی میپندارند.
بهنظر میرسد این دو، بتهای ذهنیای باشند که ما را از درک مفاهیم کودکی، تشخیص و نیز اخلاق و حقیقت، و دیدن «نیرو»بودگی آنها غافل میسازد. نیروها و انرژیها فرمی ندارند، در حالیکه نگرش شبهبالغانه، فرمها را با نیروها و انرژیها مشتبه ساخته و جایگزین آنها میکند.
یکی از حکایتهای کلاسیک در این زمینه، آزمایش و آموزش کودک با دو عنصر طلا و آتش است؛ کودک، که میتواند یک شاهزاده باشد، عوض حرکت به سمت طلا و بهدستگرفتن این ماده متجسد نسوزاننده، اغلب، به سمت آتش میرود و آن را لمس میکند؛ پدر/پادشاه بدینترتیب کودک را متوجه سوزانندگی و «بد»بودگی آتش ساخته، و طلا را در مقام ابژهای مطلوب - خوب اخلاقانه و درست دانشانه - به کودک میآموزاند.
طلا گرچه همچون آتش حاوی رنگ زرد و قدرت درخشندگی است، اما مادهای است فرمیافته و لمسپذیر. و آتش مادهای بیفرم و رقصان، از جنس گاز/ پلاسما؛ نه یکی از حالتهای سهگانه ماده، که حالت چهارم، و دگردیسساز آن حالتها. پادشاه/پدر بر آن است تا کودک، به سوی ساحت نمادین و معرفتهای هژمونیک دوران حرکت کند؛ طلایی که مقابل کودک گذاشته شده است هم، با نیروی آتش ذوب شده و سپس با قالبمندشدگیاش، اینک به فرم نمادینی بدل گشته که از نیروی سوزانندگی و البته ذوبکنندگی آتش مبراست، و اقتصاد انرژی را تحقق میبخشد؛ طلا در مقام آتش ذخیرهشده؛ اقتصاد صرفهجویانه. پدر/پادشاه، نیروی آتش را در فرم فریبای طلا منقبض میکند تا نیروی ویرانگر - برسازنده مذاب و نیز کودک را، ازخلال چنین فرایندی فرممند و نمادین نماید.
بهبیانیدیگر او آوای نامعنادار آتش را در مورفولوژي طلا ریختهگری میکند؛ و این، همان کاری است که مورفولوژی زبانی با آواهای حیوانی/پیشازبانی میکند.
اصطلاح تشخیص، در حوزههای دیگری چون پزشکی، قضاوت و فلسفه هم کاربرد دارد. آیا پرسوناژهای چنین حوزههایی -پزشک، قاضی و فیلسوف - بهتمامی از کودکی گذر کردهاند و حالا با توسلبه دانش/قدرتِ پزشکی و حقوق، قادر به تشخیص دقیق دوتاییهای اخلاقانه و دانشانهاند؟ بهنظر میرسد تفاوت بنیادینی میان تشخیص فیلسوف و تشخیص پزشک/ قاضی وجود دارد؛ او تمام فرم و کلیشههای ازپیشموجود را برای عملیساختن تشخیص در پرانتز میگذارد؛ میتوان چنین گفت که فیلسوف، تشخیص را روی خودش تا میزند.
او میخواهد خود تشخیص را - خاستگاه، مکانیسمها و سمپتومهایش را - تشخیص دهد. اگر یک پزشک یا قاضی، پدیدهای را بر اساس ردهبندیها و مورفولوژیهای نظام پزشکی یا قضاوت، مورد تشخیص و داوری قرار میدهد، در واقع فرمهای ازپیشموجود و مومیاییشده را دوباره احضار میکند.
اما فیلسوف، آن پرسوناژی است که از چرایی و چگونگی امکانیافتن چنان تشخیصی میپرسد و آن را بدینشیوه مورد بازاندیشی/تشخیص قرار میدهد تا با ازکارانداختنشان فضایی برای ابداع فرمهای نو فراهم آورد. فیلسوف هیچگاه مطمئن نیست و نمیتواند باشد که درست یا خوب کدام است؛ سقراط، در مقام یک آرخه- پرسوناژ فکرورز، در فرایند «مکالمات» همین کار را میکند؛ او تمامی تشخیصها، فرمها و دستگاههای قالبریزی را از کار میاندازد؛ «اگر اینگونه باشد چه؟»، «اگر آنطور نباشد چه؟».
عدمقطعیت فلسفه، بهبیانیدیگر، همان عدمقطعیت و نافرممندی آتش در مقام آشوب است؛ فیلسوف بهجای آنکه به سمت طلای قالبریزیشده و دکساها حرکت کند و آن را بیهیچ خطری در دست گیرد و وارد میدان جنگها و بحثهای نارسیسیستی شود، مشتاقانه مشغول کار آتش و آتشگون میشود. آیا فیلسوف هنوز بالغ نشده است؟
آیا او نمیتواند خوب را از بد، و درست را از نادرست تشخیص دهد؟ بهاعتباری میتوان گفت که فیلسوف هنوز بالغ نشده است و نخواهد شد؛ او از تشخیصدادن، بهشیوه پزشکانه یا قاضیانه، عاجز است؛ عجزی که اتفاقاً قدرت فیلسوف را برمیسازد تا بتواند چگونگی و چراییِ تشخیصها را تشخیصدهد، و نیز امکانهای نوی تشخیصدادن را در اختیار جان و جهان بگذارد و - چنانکه فوکو تحلیل میکند - اساساً نظام جدیدی از نشانگی و تأویل را راه بیندازد.
از خلال چنین ژست کودکگونهای است که فیلسوف سه رسالت بنیادین را پی میگیرد؛ ۱) تشخیص و تفکیک مفاهیم، جداکردن مفاهیم ظاهرا یکسان از یکدیگر و شفافسازیشان، ۲) نوسازی و دستکاری مفاهیم قدیمی و ازکارافتاده، و ۳) آفریدن مفاهیم نو و کارآمد.
هنگامی که نیچه از «زندگی» مینویسد، به مفهومی دادهشده و مشخص ارجاع نمیدهد، او تصویر دیگری از زندگی ارائه میدهد بهنحوی که اینبار بتواند نیروها و شدتهای بیشتری را ممکن سازد؛ مفهوم نیچهای «زندگی» دیگر امری قالبریزیشده نیست که بهراحتی توسط نگرشی پزشکانه/قاضیانه مورد تشخیص و قضاوت واقع شود، بل چیزی است آتشگون، دوباره ذوبشده و حتی تشخیصناپذیر.
وقتی دلوز از حیوانشدن حرف میزند، از پستشدنی اخلاقی و جرمآمیز، یا اختلالی پزشکی سخن نمیگوید؛ او از امکانهایی میگوید که اتفاقاً تن به تشخیصهای قاضیانه و پزشکانه نمیدهند (شدنهایی ورای خوب و بد اخلاقی، ورای صادقوکاذب منطقی).
پس دلوز نیروی «درکناپذیرشدن» و «تشخیصناپذیرشدن» را در چنین وهلههایی مستقر میکند؛ وقتی گرگور سامسا به یک حشره تبدیل میشود، وقتی بارتلبی محرر جمله نامعنادار «ترجیح میدهم که نه» را میگوید، وقتی حلاج فریاد «انا الحق» سر میدهد، وقتی هاراوی از ناانسان/ سایبرگ سخن میگوید. قضائیشدگی و پزشکینهشدگی زندگی کنونی، آن مفاهیمیاند که بسیاری از فیلسوفان و جامعهشناسان انتقادی بر آن اذعان دارند.
چنانکه آگامبن نشان میدهد شاید در هیچ دورهای از حیات بشری، قانون[های قضائی و پزشکی] نیروهای حیات را اینچنین تحت تسخیر و کنترل خود درنیاوردهاند؛ نه صرفاً این یا آن ماده قانونی، که خود «قانون نامتعین و بهتعلیقدرآمده»؛ سنخی از قانونیت که بنا به منطق «امنیت» میتواند هر بدن - نیرویی را در هر زمان-مکانی همچون یک بیمار روانه بیمارستان کند یا همچون یک مجرم روانه بازداشتگاه.
ازهمینروست که کودکان ازدسترفته امروز میخواهند در آینده یا «وکیل» شوند یا «دکتر»؛ گویی زندگی صرفاً و تماماً همان ابژهای است که تنها وکیلان و پزشکان طلاگرا از عهده تشخیصاش برمیآیند؛ آنانی که هیچ علاقهای به کار آتش ندارند.
۰