تذکرهالاولیا عطار نیشابوری؛ درس زندگی با سلطان العارفین؛ »داستان دزدی که زاهد شد!»

عطار نیشابوری از آن دست از عارفان ایرانی است که خوشبختانه آثار بسیاری از او به جا مانده است. در این میان، تذکرهالاولیا، جان سخن عطار نیشابوری را در بر دارد.
فرادید| با وجود این که اطلاعات دقیقی از زندگی عطار در دست نیست، اما آثار عطار از مهمترین متون عرفانی تاریخ ادبیات است. عطار یکی از والاترین نمودهای نثر کلاسیک فارسی را در کتاب تذکرهالاولیا به نمایش گذاشته است که خواندن آن علاوه بر حظ ادبی سرشار از لطایف معنوی نیز هست.
به گزارش فرادید، گذشت زمان نه تنها گرد کدورت بر چهره ادبیات کلاسیک فارسی نپاشیده است که ارزش ادبیات فارسی را بیشتر کرده است و چه بسیارند آموزههایی که در آثار بزرگان ادبیات ایران وجود دارند و هنوز هم میتوانند برای ما راهگشا باشند.
تذکرهالاولیا: ذکر فضیل عیاض
فضیل عیاض که در ابتدا دزد و گردنهبگیر بود، به مرور و رفته رفته از راه خطا بازگشته و تبدیل به یکی از بزرگترین زاهدان زمانهاش میشود. در ادامه علاوه بر داستان توبه کرده او، چند گفتار از ذکر او در تذکرهالاولیا خواهیم خواند.
داستان زاهد شدن فضیل:
و اوّلِ حال او چنان بود که: در میان بیابان مرو و باورد، خیمه زده بود، و پلاسی پوشیده، و کلاهی پشمین بر سر، و تسبیح درگردن افکنده. و یاران بسیار داشت، همه دزدان و راهزن. هر مال که پیش ِ او بردندی، او قسمت کردی. که مِهترِ ایشان بود. آنچه خواستی، نصیبِ خود برداشتی. و هرگز از جماعت دست نداشتی. و هر خدمتگاری که خدمتِ جماعت نکردی، او را دور کردی.
تا روزی کاروانی عظیم می آمد. و آوازِ دزد شنیدند. خواجه یی در میان کاروان، نقدی که داشت برگرفت و گفت: در جایی پنهان کنم {تا} اگر کاروان بزنند، باری این نقد بماند.
در بیابان فرو رفت. خیمه ئی دید، در وی پلاس پوشی نشسته. زر به وی سپرد. گفت: «در خیمه رو و در گوشه یی بِنه».
بنهاد و بازگشت. چون باز کاروان رسید، دزدان راه زده بودند و جمله مالها برده. آن مرد، رختی که باقی بود با هم آورد؛ پس قصد ِ آن خیمه کرد. چون آن جا رسید، دزدان را دید که مال قسمت می کردند. گفت: «آه! من مال به دزدان سپرده بودم». خواست که باز گردد،
فضیل او را بدید. آواز داد که «بیا». آنجا رفت. گفت: «چه کار داری؟». گفت: «جهت امانت آمده ام».
گفت: «همان جا که نهاده ای، بردار».
برفت و برداشت. یاران، فضیل را گفتند: «ما در این کاروان هیچ نقد نیافتیم و تو چندین نقد باز می دهی؟»
فضیل گفت: «او به من گمان نیکو برد و من نیز به خدای -تعالی- گمان نیکو می برم. من گمان ِ او راست کردم تا باشد که خدای -تعالی- گمان من نیز راست کند».
نقل است که در ابتدا به زنی عاشق شده بود. هرچه از راهزنی به دست آوردی، به وی فرستادی. و گاه گاه پیشِ او رفتی و در هوس او گریستی. تا شبی کاروانی می گذشت. در میان کاروان یکی این آیت می خواند:
الم یَأن لِلّذین آمنوا، اَن تَخشَعَ قُلُوبهُم لِذکر اللهِ؟ -آیا وقت نیامد که این دل، خفتة شما بیدار گردد؟-
چون تیری بود که بر دل ِ فضیل آمد. گفت: «آمد! آمد! و نیز از وقت گذشت».
سرآسیمه و خجل و بی قرار، روی به خرابه یی نهاد. جمعی کاروانیان فرود آمده بودند. خواستند که بروند.
بعضی گفتند: چون رویم؟ که فضیل بر راه است.
فضیل گفت: «بشارت شما را که او دیگر توبه کرد. و از شما می گریزد چنان که شما از وی می گریزید».
گفتارها:
گفت: «چون شب درآید، شاد شوم که مرا خلوتی بوَد بی تفرقه. و چون صبح آید اندوهگن شوم از کراهیّت ِ دیدار ِ خلق، که نباید که درآیند و مرا تشویش دهند».
گفت: «هرکه را تنها وحشت بوَد و به خلق انس گیرد، از سلامت دور بوَد».
گفت: «هر که سخن، از عمل ِ خود گوید، سخنش اندک بوَد. مگر در آنچه او را به کار آید».
گفت: «سه چیز مجویید که نیابید: عالِمی که علم ِ او، به میزان ِ عمَل راست بوَد، مجویید که نیابید و بی عالم بمانید. و عاملی که اخلاص با عمل ِ او موافق بود، مجویید که نیابید و بی عمل بمانید. و برادر ِ بی عیب مجویید که نیابید و بی برادر بمانید».
گفت: «جنگ کردن با خردمندان آسان تر است از حلوا خوردن با بی خردان».
گفت: «دو خصلت است که دل را فاسد کند: بسیار خفتن و بسیار خوردن».