شعر عاشقانه امروز؛ غزلی زیبا از حسین منزوی
حسین منزوی یکی از شاعران مشهور و غزلسرای معاصر ایرانی است که عشق در اشعارش جایگاه ویژهای دارد.
فرادید| حسین منزوی یکی از مهم ترین شاعران معاصر ایرانی است که در روز اول مهرماه سال 1325 در شهر زنجان به دنیا آمد. پدرش محمد، معلم بود و طبعو قریحه شاعری داشت و به زبان ترکی نیز شعر میسرود. حسین منزوی بعد از اینکه در شهر زنجان دیپلمش را گرفت، در سال 1344 در رشته ادبیات دانشگاه تهران پذیرفته شد؛ ولی بعد از مدتی درس خواندن را رها کرد. تمایلش برای درک بهتر جامعه او را به خواندن رشته جامعه شناسی ترغیب کرد؛ ولی این رشته را هم ناتمام گذاشت و به طورکلی دانشگاه را رها کرد.
به گزارش فرادید، البته او سالها بعد توانست واحدهای باقی ماندهاش را تمام کند و مدرک لیسانس جامعه شناسی را دریافت کرد. منزوی در سال 1354 ازدواج کرد و حاصل این ازدواج دختری به نام غزل است. منزوی چند سال بعد در سال 1360 از همسرش جدا شد و بعد از آن تا پایان عمر در شهر زادگاهش، زنجان زندگی کرد.
حسین منزوی سرانجام در روز شانزدهم اردیبهشت ماه سال 1383 در پی نارسایی قلبی و ریوی و پس از گذشت یک دوره بیماری و عمل جراحی در بیمارستان رجایی تهران درگذشت و در زادگاهش، شهر زنجان به خاک سپرده شد.
غزلهای حسین منزوی بسیار ملموس، لطیف و عاشقانه است. او گذشته از آن که از سنتهای ادبی و تجربیات بزرگ ادب فارسی بهره میبرد، هرگز نوآوری را فراموش نکرد. او به نوعی توانسته است تغییری قابل توجه در حوزه ادبیات منظوم و تاریخ ادبیات معاصر به وجود بیاورد. آنچه در غزلها و ترانههای حسین منزوی بهوضوح احساس میشود، مفهوم عشق است. خودش نیز بارها به این موضوع اشاره کرده و گفته است تنها چیزی که میتواند من را به آن سوی عالم معنا ببرد، چیزی جز عشق نیست.
در ادامه این مطلب غزلی زیبا و عاشقانه از حسین منزوی را با هم میخوانیم.
ز باغ پیرهنت، چون دریچهها وا شد
بهشت گمشده پشت دریچه پیدا شد
رها ز سلطه پاییز در بهار اتاق
گلی به نام تو در بازوان من وا شد
به دیدن تو همه ذرههای من شد چشم
و چشمها همه سرتا پا، تماشا شد
تمام منظره پوشیده از تو شد؛ یعنی
جهان به یمن حضورت دوباره زیبا شد
زمانه ریخت به جامم هر آنچه تلخانه
به نام تو که در آمیختم، گوارا شد
فرشتهها، تو و من را به هم نشان دادند
میان زهره و ماه از تو گفت و گوها شد
دوباره طوطیک شوکرانی شعرم
به خنده خنده شیرین تو شکرخا شد
شتاب خواستنت این چنین که میبالد
به دوری تومگر میتوان شکیبا شد؟
امیدوار نبودم دوباره از دل تو
که مهربان بشود با دل من؛ اما شد
تنت هنوز به اندازهای اطافت داشت
که گل در آیینه از دیدنش شکوفا شد
قرار نامه وصل من و تو بود آن که
به روی شانه تو با لب من امضا شد