۳ کشف باستانشناسی که «جعلی» از آب درآمدند

تاریخچه کشفیات باستانشناسی سرشار از جعل و فریب است. در این مقاله، سه حقه باستانشناسی مشهور را معرفی کردیم و درسهایی که این داستانها درباره کشف و فریب به ما میآموزند.
فرادید| کشفهای باستانشناسی همیشه برای ما جذاب بودهاند. آنها پنجرهای به زندگی نیاکان ما و فرهنگهای تمدنهای باستانی میگشایند، اما همه یافتهها هم زیر ذرهبین حقیقتسنجی دوام نمیآورند.
به گزارش فرادید، در طول تاریخ، چندین کشف باستانشناسی پرسروصدا در نهایت حقههای پیچیده از آب درآمدهاند. این اشیای تقلبی هم دانشمندان و هم مردم را فریب دادند تا اینکه بالاخره جعلی بودنشان اثبات شد.
حقه شماره ۱: انسان پیلتداون
سه نمای مختلف از بازسازی «انسان پیلتداون» توسط جیمز اچ. مکگرگور، سال ۱۹۱۵
سال ۱۹۱۲، مردی به نام چارلز داوسون ادعا کرد یکی از مهمترین کشفیات باستانشناسی تاریخ را انجام داده است. نزدیک روستای پیلتداون در ساسکس انگلستان، داوسون از قرار معلوم بقایای یک جمجمهی باستانی را یافته بود. به گفته او، این جمجمه همان «پیوند گمشده» بین میمونها و انسانها بود. او آن را «ایوآنتروپوس داوسونی» نامید، اما بعدها بیشتر با نام انسان پیلتداون شناخته شد.
این کشف غوغای زیادی بهپا کرد. بسیاری از باستانشناسان خبره آن زمان صحت آن را باور کردند و روزنامههای سراسر جهان خبر کشف داوسون را منتشر کردند. البته افراد مشکوکی مانند ریموند دارت هم بودند، اما شمار آنها کم بود. بیشتر مردم خوشحال بودند که انسان پیلتداون را پیوند واقعی بین انسان و میمون بدانند.
اما سال ۱۹۵۳، گروهی از دانشمندان ثابت کردند این کشف یک حقه بزرگ بود. جمجمهی کشفشده، ترکیبی از بقایای سه نوع مختلف نخستیها بود: جمجمه یک انسان قرون وسطایی، فک اورانگوتان و دندانهای شامپانزه فسیلی!
بازسازی هنری انسان پیلتداون، ۱۹۱۳
سال ۱۹۱۲، سوابق فسیلی انسانها کاستیهای زیادی داشت. جز اندکی بقایای پراکنده در آلمان و اندونزی، چیز زیادی در دست نبود. کمبود مدارک فسیلی موجب شده بود هر کشف جدید بتواند تمام دانستههای باستانشناسان درباره منشاء بشر را دگرگون کند. بنابراین، بسیاری مشتاق بودند خودشان کشف بزرگی انجام دهند که تاریخ را بازنویسی کند. بنابراین، داوسون هم با آغوش باز پذیرفته شد. افزون بر این، نبود سوابق کافی برای مقایسه موجب شد دانشمندان آن زمان کمتر توانایی تشخیص جعل را داشته باشند.
اما شاید مهمترین دلیل این بود که مردم واقعاً میخواستند این کشف درست باشد. حتی با وجود استدلال چارلز داروین در سال ۱۸۷۱ مبنی بر اینکه احتمال دارد انسان در آفریقا تکامل یافته باشد، بسیاری از دانشمندان اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم به دلیل دیدگاههای نژادپرستانه و استعماری نمیخواستند این موضوع را بپذیرند. بنابراین وقتی داوسون ادعا کرد پیوند گمشده را در انگلستان یافته، به شکل ضمنی این را هم القا کرد که انسانها در انگلستان تکامل یافتهاند. همین ادعا سبب شد انسان پیلتداون در کانون توجه قرار گیرد، در حالی که کشفهایی مانند «کودک تانگ» ریموند دارت نادیده گرفته یا نقد شدند.
حقه شماره ۲: دوره پارینهسنگی ژاپن
بازنمایی هنری از زندگی شکارچی-گردآورنده در ژاپن دوران پارینهسنگی، اثر شویچی هوسونو
دوره پارینهسنگی که در لاتین به معنی «سنگ کهنه» است، دورهای در تاریخ انسان باستان (بین ۵۳.۰۰۰ تا ۱۰.۰۰۰ سال پیش) است که در آن انسانها ابزارهای سنگی میساختند. انسانهای ماقبلتاریخ صدها هزار سال پیش از ما با سنگ ابزار میساختند، ولی اواخر دوره پلیستوسن، آنها دست به ساخت اشیایی از سرامیک، استخوان و عاج زدند.
مدت مدیدی، باستانشناسان گمان میکردند در ژاپن هیچ انسان هوشمندی در دوره پارینهسنگی زندگی نکرده است. قدیمیترین مدارک سکونت انسان در ژاپن از دوره جومون (حدود ۱۴.۰۰۰ سال پیش) است که با سفالگری مرتبط است. چون هیچ سندی برای سکونتهای قدیمیتر نبود، باستانشناسان ژاپنی به ذهنشان هم خطور نمیکرد اگر لایههای ژرفتر را حفاری کنند چیزی پیدا کنند.
نمونهای از سفال طنابی دورهی جومون، یوکوهاما-شی، استان کاناگاوا، حدود ۱۰۰۰۰ تا ۸۰۰۰ پیش از میلاد
اما همه چیز زمانی تغییر کرد که آثار سنگی مربوط به ۴۰.۰۰۰ سال پیش کشف شد. این یافتهها تاریخ را بازنویسی کردند و نشان دادند ژاپن دهها هزار سال پیشتر از آنچه تصور میشد، سکونتگاه انسان بوده است. این کشفیات شهرت و اعتبار زیادی برای محققان به ارمغان آورد.
یکی از این محققان آماتور شینئیچی فوجیمورا بود. همکارانش میگفتند او «دستان الهی» دارد چون مدام کشفیات مهم انجام میداد. تا سال ۲۰۰۰، او در عمل پرآوازه شده بود و عضوی از تیم کاوش در کامیتاکاموری بود؛ یک محوطه باستانشناسی در شمال شرق توکیو. آنجا، فوجیمورا تعدادی ابزار سنگی یافت که قدیمیتر از هر کشف قبلی در ژاپن بود. اگر تاریخگذاری آنها را درست فرض کنیم، این ابزارها مربوط به زمانی بودند که هنوز انسان هوشمند تکامل نیافته بود، یعنی مربوط به گونهای مانند انسان راستقامت (Homo erectus).
اما برخلاف هیجان اولیه، بسیاری از زمینشناسان و انسانشناسان دچار تردید شدند. ابزارهایی که فوجیمورا پیدا کرده بود شباهت زیادی به ابزارهای دوره جومون داشتند و به نظر نمیرسید چنین ابزارهایی در آن زمان وجود داشته باشند.
تبرهای سنگی صیقلی ژاپنی، شینانومچی، ناگانو، مربوط به پیش از ۱۴٬۰۰۰ سال پیش
در نهایت، گروهی از خبرنگاران روزنامه ژاپنی «ماینیچی شیمبون» دور محل کار فوجیمورا دوربینهای مخفی کار گذاشتند و او را حین دفن کردن این ابزارها به منظور پیدا کردن آنها در آینده دستگیر کردند.
فوجیمورا اعتراف کرد که دستخوش «وسوسهای غیرقابل کنترل» شده و تنها میخواسته نخستین کسی باشد که قدیمیترین ابزارهای سنگی ژاپن را کشف میکند. این داستان نشان میدهد حتی موفقترین و معتبرترین باستانشناسان هم ممکن است چنان تحت فشار کشفهای بزرگ قرار گیرند که دست به اغراق و جعل بزنند.
حقه شماره ۳: نقشه وینلَند
کشف آمریکا توسط لیف اریکسون، اثر هانس دال، حدود سالهای ۱۸۳۹ تا ۱۹۴۷
همه میدانند کریستف کلمب آمریکا را کشف کرد، اینطور نیست؟ این چیزیست که در مدرسه یاد میگیریم، اما واقعیت اینست که افراد غیربومی زیادی پیش از کلمب، سواحل دنیای جدید را کشف کرده بودند. برای نمونه، این احتمال وجود دارد که دریانوردان پولینزی در قرن سیزدهم با بومیان آمریکای جنوبی ارتباط داشتند و سال ۱۹۶۰، یک سکونتگاه نورس (وایکینگها) در نیوفاندلند کشف شد.
آنها پیش از رسیدن نورسها به نیوفاندلند در گرینلند مستقر بودند، اما تا پیش از کشف ۱۹۶۰، مدرک قطعی برای حضور نورسها در قاره آمریکا وجود نداشت. حتی پس از سال ۱۹۶۰، روشهای تعیین قدمت آثار نسبت به امروز پیشرفته نبود و بدون شواهد مکتوب، تشخیص قدمت محل نیوفاندلند سخت بود.
سال ۱۹۵۷، یک فروشنده عتیقه آمریکایی به نام لارنس ویتِن نقشهی مرموزی برای دانشگاه ییل به فروش گذاشت. او این نقشه را از یک اسپانیایی-ایتالیایی خریده بود که گفته بود این نقشه اصیل و متعلق به قرن ۱۵ است و ثابت میکند نورسها پیش از کلمب به آمریکا رسیده بودند.
آن زمان، دانشگاه ییل توان پرداخت مبلغ درخواستی ویتن را نداشت، بنابراین با یکی دیگر از فارغالتحصیلان خود، پل ملون، تماس گرفتند که قبول کرد نقشه را بخرد و به دانشگاه اهدا کند. تنها شرط او این بود که ییل باید تا زمان مطالعهی دقیق نقشه، آن را مخفی نگه دارد. پس از انتشار کتابی دربارهی نقشه، او با خوشحالی آن را به ییل اهدا خواهد کرد.
کتابی درباره نقشه در سال ۱۹۶۵ منتشر شد، اما بلافاصله شک و تردیدهایی درباره صحت آن بوجود آمد. نقشه در نگاه نخست واقعی به نظر میرسید اما نقشه جغرافیایی آن اشکالات زیادی داشت. برای نمونه، گرینلند به شکل یک جزیره رسم شده بود که درست است، اما هیچ مدرکی وجود نداشت که نورسها آن زمان از این موضوع آگاه بودند. افزون بر این، یکی از عجیبترین نکات درباره نقشه این بود که نروژ، زادگاه نورسها، بهطرز عجیبی نادرست ترسیم شده بود!
گفته میشود نقشه وینلند که تصویری نسبتاً دقیق از گرینلند و تصویری کاملاً نادرست از نروژ ارائه میدهد، مربوط به قرن پانزدهم باشد.
سال ۱۹۷۲، یک پژوهش این نقشه را جعل خواند اما به دلیل محدودیت فناوری آن زمان، جعل بودن نقشه به طور قطع ثابت نشد. در آن پژوهش با آزمایش شیمیاییِ نوع مرکبِ بکاررفته در نقشه روشن شد نقشه حاوی ردپایی از مرکبهای قرن بیستم است. برخی گفتند ممکن است جوهر مدرن برحسب تصادف با جوهر قرن پانزدهم آمیخته شده باشد، بنابراین دانشگاه ییل نتوانست با اطمینان بگوید آیا این نقشه جعلی است یا خیر.
در دهه ۱۹۹۰ با پیشرفت روشهای تاریخگذاری، سن کاغذ نقشه با روش رادیوکربن مشخص شد و معلوم شد بهراستی متعلق به سالهای ۱۴۲۳ تا ۱۴۴۵ است. اما بسیاری همچنان حس میکردند چیزی درباره نقشه درست نیست.
در نهایت، سال ۲۰۱۸، ریچارد هارک، دانشمند حفاظت در ییل اعلام کرد یک تحلیل شیمیایی جامع انجام شده است. نتایج غیرقابل انکار بود: نقشه وینلند جعلی است. اگرچه کاغذ نقشه مربوط به قرن ۱۵ است، اما جوهر مدرن در سراسر نقشه دیده شده که ثابت میکند نقشهکش از جوهر مدرن روی پوستۀ قدیمی استفاده کرده است. یک حقه هوشمندانه اما در نهایت حقه!
حقهها و آرزوهای برآورده نشده
تصویر گروهی از افراد که در حال بررسی جمجمه پیلتداون هستند. ردیف پشت (از چپ): اف. او. بارلو، جی. الیوت اسمیت، چارلز داوسون، آرتور اسمیت وودوارد. ردیف جلو: ای. اس. آندرود، آرتور کیت، دابلیو. پی. پایکرفت و رِی لنکستر. پرترهای که روی دیوار دیده میشود، متعلق به چارلز داروین است. نقاشی از جان کوک، سال ۱۹۱۵
این سه حقه از نقاط ضعف اصلی باستانشناسی هستند: گاهی ما از یک کشف جدید به قدری هیجانزده میشویم که نمیتوانیم آن را به درستی نقد و بررسی کنیم. به بیان دیگر، وقتی با تمام وجود میخواهیم چیزی را باور کنیم، به راحتی فریب میخوریم. شاید مهمترین درسی که میتوان از این حقهها گرفت اینست که «پژوهش میانرشتهای» قویترین سلاح ما در برابر جعلهای باستانشناسی است.
مترجم: زهرا ذوالقدر